من هم از این کیف های مهد کودکی که مکعب مستطیل بود و زیپ داشت و روی آن عکس خرس چاپ شده بود داشتم . سورمه ای بود با عکس سه خرس زرد روی درش که معلم مهد کودکم با بی سلیقگی تمام اسمم را روی کله ی یکی از خرس ها نوشته بود . کیف مهد کودک من هنوز هم صحیح و سالم بود تا اینکه شاخدار تصمیم گرفت با آن آب به این طرف و آن طرف حمل کند . چند روز بعد کیفم داشت از پشت کامیون آشغالی برایم بای بای می کرد .
"خنده از هر چیز دیگری واگیردار تر است. غم و اندوه هم می تواند واگیر داشته باشد. اما ترس چیز دیگری است. ترس نمی تواند به راحتی شادی و غم سرایت کند و این بسیار خوب است. ما با ترس هایمان کم و بیش تنهاییم ..."
بالاخره کیسه ی وسایلی از کمدم در بیمارستان پر کرده بودم را باز کردم . داخل آن دو روپوش بود ، یک کتاب باربارا بِیت ، سه چهار تایی خودکار که جوهرشان دیگر رمقی ندارد ، انبوهی از تکه کاغذ های کوچک یادداشت ، یک لیوان ، یک دفترچه یادداشت ، لباس اتاق عمل و یک شیشه قاصدک .
پسرِ پسر خاله ی بابا را که یادتان هست ؟ پیشتر ها گفته بودم تازه داماد است و به بهانه ی انجام کاری رفته تهران و فردا با خانه تماس گرفته که دمشق هستم . چند روز پیش ها با خانواده اش تماس گرفتند و گفتند پسرتان بیمارستان بقیه الله است ، بیایید دیدنش . چند ترکش به ریه اش خورده و فعلا بستری است و در جواب مامان که تماس گرفته بود احوالش را بپرسد و گفته بود چطوری قهرمان ؟ جواب داده که اگر قهرمان بودم الان اینجا نبودم ...
امشب نوبت دندان پزشکی داشتم و حالا یک ساعت است به رخت خواب رفته ام، خوابم نمی برد . نه از درد، که بخاطر آن چسب لعنتی که دکتر برای چسباندن روکش دندانم استفاده کرده و عصاره ی میخک جزو ترکیبات آن است . میخکی که هیچ وقت دوستش نداشتم ، قیافه اش چنگی به دل نمیزند و بویش... بویش غمگین ترین بوی دنیاست.