درخت بلوط

بایگانی

۳۰ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

     پشت همین دیواری که به آن تکیه زده ام خوابیده .صدای نفس هایش را هم میتوانم بشنوم . دستهایش هم هنوز مثل آن سالها مهمان نواز است. فقط من برای آغوشش پیر شده ام .

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۴ ، ۰۴:۰۵
تیستو

گفتم به مشهد نمیروم ، اگر برادرم آنجا نباشد . گفتن بیخود .

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۴ ، ۰۳:۲۸
تیستو
   من و شاخدار تا به حال در موارد مختلفی با هم متحد بوده ایم . در مورد پیچاندن مهمانی ها ، طرفداری از یاس ، تغییر سبک زندگی ، نادیده گرفتن فلانی و بهمانی و هزار جنبش دو نفره ی دیگر که خب ، خیلی هم موفق نبوده . این اتحاد آهنین وقتی در مقابل جوش روی بینی یاس قرار میگیرد دیگر شکست نمشناسد .
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۴ ، ۰۱:۲۹
تیستو

   اینکه میشود بعد از نماز صبح با یاس رفت اتاق آن دیگری و نوبتی از پله بالا رفت و محتویات کمد دیواری را خالی کرد و هی با سرک کشیدن توی جعبه ها و کیف ها داد زد : اینو یادته ؟ اونو یادنه ؟ و شاخدار هم 1000 کیلومتر آن طرف تر باشد و دستش به ما نرسد ، یعنی اینکه هنوز هم میتوان به این زندگی امیدوار بود .

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۴ ، ۰۰:۲۶
تیستو

   از وقتی توانایی خواندن پیدا کرده ام تا همین الان ، نوشته ای که بیش از همه منقلب ام کرده و اشکم را در آورده یک داستان واقعی بود از زندگی یک پسر جوان . خیلی قشنگ و واقعی و در 55 صفحه تمام احساس اش را نوشته بود . نفهمیدم داستانش را چاپ کرد یا نه ، ولی داستانش من یکی را کشت . کیبورد و میز کامپیوترم خیس خیس شده بود .

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۴ ، ۰۴:۰۴
تیستو

    قبلا هم گفته بودم ، باید مامان را سوار یک سفینه ی کوچک کنیم و بفرستیم فضا . حوصله اش که سر رفت میتواند با شهاب سنگ های خطی برود گردش . آدم ها برای مامان ضرر دارند .

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۴ ، ۰۳:۴۲
تیستو

   برای خود آدم بهتر است که به بعضی چیزها فکر نکند . مثلا به اینکه مادر آن مارمولک کوچولویی که کنار فرش افتاده بود و تکان نمیخورد الان چه حالی دارد .

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۴ ، ۰۳:۳۷
تیستو

امروز چهاردهمین و البته آخرین انتخاب واحدم رو انجام دادم . ان شالله به خیر و موفقیت و شادکامی و سلامتی .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۴ ، ۱۹:۳۰
تیستو
   شب تولد حضرت علی ، بعد از اینکه با بابا و بابا بزرگ و عمو تماس گرفتم و روز پدر را تبریک گفتم ، نشستم به پیامک نوشتن برای دایی ها . برای هر کدام جداگانه نوشتم که چقدر دوستش دارم و چرا . برایشان نوشتم که چقدر خوبند و حتی اخلاقهای بدشان را هم دوست دارم . نوشتم که میترسم یک روزی از دست بدهمشان و این چیزها رو ندانند . خب شدت عکس العملشان شدیدتر از آن چیزی بود که تصور میکردم . اول ذوق زده شده بودند . بعد با ذوق مرگی تمام پیامک ها را برای خانم هایشان خوانده بودند ، بعد آنها را برای خواهر ها و برادر ها خواندند . بابا را هم در جریان گذاشتند . بعضا دیده شد پیامک را برای همدیگر فرستاده اند و یا جایی یادداشتش کرده اند . اینطور بود که در عرض دو روز احساسات پاک من رسانه ای شد .
۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۴ ، ۰۲:۴۲
تیستو

اینبار هم رفته ایم بستنی بخوریم . باز هم پشت چراغ قرمز :

"بابا ایست ! چراغ قمزه ! هر وقت آبی شد برو "

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۴ ، ۰۰:۴۸
تیستو