بچه که بودیم بابا چهارشنبه ها می آمد خانه و شنبه صبح برمیگشت سر کار . طبیعتا باید توی این دو روز بابا داری میکردیم و روی حرفش حرف نمیزدیم ولی خب حداقل از طرف شاخدار اینطور نبود . همیشه ی خدا دعوایشان میشد و باهم قهر میکردند و شاخدار سه ساله فریاد میزد : "زودتر برو سر کار " و بابا داد میزد :" همین الان میرم و فکر کردی میمونم ؟ " ولی هنوز ریع ساعت نگذشته ، بابا دست به دامن من میشد که تو رو خدا کاری کن بیاید عذر خواهی کند و باهم آشتی کنیم . شاخدار عم که معرف حضور هست . بچگی اش هم همینطور بود که الان میبینید . راضی نمیشد که . باید کلی التماسش میکردی که بیا با بابا آشتی کن و فردا دارد میرود و معلوم نیست سرکارش چه خبر است و شاید پس فردا دوباره جنگ بشود و بالوالدین احسانا و غیره و غیره و غیره . شاخدار هم با همان اخم های درهم می آمد از بابا عذرخواهی میکرد ولی متاسفانه بابا سر قولش نمی ماند. رویش را می کرد آن طرف و میگفت اصلا حاضر نیست آشتی کند . شاخدار هم بهش برمیخورد و میگفت : بهتر ! و با غیض میرفت . باز تا شاخدار دور میشد بابا به التماس می افتاد که تو رو خدا برو راضی اش کن بیاید آشتی کند و قول میدهم ایندفعه آشتی کنم و من باز میرفتم سراغ شاخدار که تو رو خدا ببخش و بابا خیلی ناراحت است و شاید فردا دوباره جنگ بشود ... و این سیکل معیوب تا به نتیجه مطلوب برسد روزی دو سه بار تکرار میشد .
برگرفته از کتاب شاخدار ، از تولد تا کنون
- چته امروز اعصاب نداری ؟ از دنده چپ پاشدی ؟
+ نه . دیشب رو دنده ی چپ بودم که خوابیدم .
سلیقه های شبیه به هم داریم و اکثر اوقات مثل هم فکر میکنیم . طرز ابراز احساساتمان ولی متفاوت است . مثلا موقع ناراحتی شاخدار در وبلاگش یه پست تند و آتشینُ فحش دار می نویسد . من و یاس اما اینقدر گریه میکنیم که بمیریم .
تا دختر خاله سفره را پهن کرد و متعلقات را روی آن چید ، پسر خاله ها حمله کردند سمت آن و شروع کردند به خوردن . خاله از توی آشپزخانه داد می زند که نخورید دارم غذا رو میارم ! محمد مهدی با دهن پر در جواب فریاد می زند: نمیخوریم ! و محمد حسن هم تایید میکند که : آره ! داریم می آشامیم !
گیر بدهد که حتما حتما همین امروز بروی خانه اش و وقتی رفتی آنجا ببینی غذای مورد علاقه ات را پخته و ژله ی مورد علاقه ات را هم از قلم نیانداخته. بعد از غذا با عجله انگار که میترسد دیر شود ، با جعبه ای در دستش بیاید بالای سرت و بگوید همیشه منتظر بوده روز عقد ات این کادو را به تو بدهد ولی بعد از رفتن دایی دیگر به آمدن فردا اطمینان ندارد و نمیخواهد وقت را بی خودی تلف کند . و وقتی جعبه را باز کنی ببینی انگشتری است که سر سفره ی عقد ، خودت به دستش کرده ای .
- چی شد ای باغ امید کارت به اینجا رسید ؟
+ دیدم اجاق خاموشه . کتری چایی روشه . تا کبریت رو کشیدم دیگه چیزی ندیدم . حالا سه چار پنج روزه ، تنم داره میسوزه .
GVHD یک نوع واکنش ایمنی است که در بیماران پیوندی مشاهده میشود و طی آن عضو پیوندی به بدن حمله کرده و به عبارتی بدن را پس میزند .
میگه "یه وقتایی تو زندگی یه چیزهایی هست که نمیشه تغییرش داد . بجای حرص خوردن باهاشون کنار بیا" و من به این فکر میکنم که با این حساب حتما یک نفر گزینه ی read only زندگی ام را تیک دار کرده .