درخت بلوط

بایگانی

۱۶ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

   رفتیم فرودگاه ، با سه تا از سال پایینی هایی که کارت پرواز اضافه گرفته بودند و رفته بودند سالن ترانزیت و ما نیم ساعتی معطل شدیم تا کارت ها برگردد دعوا کردیم ، رسیدیم مشهد ، با سال پایینی هایی که اسانسور را معطل کرده بودند که یکی شان لخ لخ کنان برود کلید بگیرد دعوا کردیم ، رفتیم حرم ، آقای اتاق بغلی با سال پایینی هایی که ساعت 1 نصف شب جیغ راه انداخته بودند دعوا کرد و ما دلمان خنک شد ، رفتیم حرم ، رفتیم حرم، رفتیم حرم ، رفتیم رستوران ، سال پایینی ها  همه باهم امدند همان رستوران پس ما سریعا آنجا را ترک کردیم ،رفتیم حرم ، رفتیم حرم ، رفتیم استخر موج های خروشان ، بخاطر یک ساعت معطلی توی سرما برای سال پایینی ها با آنها به شدت دعوا کردیم ، برگشتیم هتل ، بخاطر معطل کردن آسانسور باز هم برای گرفتن کلید و ممانعت از ورود بقیه به آسانسور بخاطر دوستشان با سال پایینی ها دعوا کردیم ، رفتیم حرم ، رفتیم حرم ، رفتیم حرم ، رفتیم فرودگاه ، بخاطر بی نظمی در انتقال بارها و رعایت نکردن نوبت به سال پایینی ها چشم غره رفتیم ، بخاطر تاخیر یک ساعته پرواز برای سال پایینی که غایب بود ولی کارت پروازش صادر شده بود در دلمان به دوستانش که خبر داشتند و لال مونی گرفته بودند فحش دادیم ، بخاطر سر و صدای وحشتناک و شوخی های بی جا و جیغ های بنفش در هواپیما در ساعت 12 شب با سال پایینی هایی که پشت سرمان نشسته بودند دعوا کردیم ، سوار اتوبوس شدیم ، در حضور بقیه ی سال پایینی ها به سال پایینی هایی که در پرواز پشت سرمان نشسته بودند فحش دادیم ، بارها را تحویل گرفتیم ، رفتیم خانه .

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۴ ، ۲۳:۱۵
تیستو

   شنبه صبح که برای نماز رفتم حرم ، کنار یک خانم عرب زبان و دو دختر جوانش نشستم . معلوم بود ایرانی نیستند . بعد از نماز وقتی تسبیح حضرت زهرا را خواندیم و دعای فرج قرائت شد ، خانم مادر رو کرد سمت من با فارسی دست و پا شکسته گفت : خدایا خدایا برام مینویسی ؟ گفتم : تا انقلاب مهدی ؟ گفت بلی و یک کتاب و یک مداد دستم داد . کتاب درسی دخترش بود که روی جلد آن چیزهایی نوشته بود که فقط بحرین اش را میشناختم . شعر را برایش با خط خوانا نوشتم و گرفتم سمتش . عربی هم بلد نبودم که ! به انگلیسی برایش گفتم چطور میخوانیمش . تشکر کرد و زیر شعری که برایش نوشتم تاریخ زد و نوشت حرم الامام رضا مشهد و صحن فلان ... به این ترتیب ما علاوه بر انقلابمان ، شعرها و سرود های ایینی مان را هم به دیگر کشور ها صادر میکنیم .

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۴ ، ۱۸:۲۵
تیستو

    سال گذشته همین موقع ها بود که با دانشگاه رفته بودیم مشهد . صبح روز دوم سفر ، وقتی زیارتمان را کرده بودیم و داشتیم برمیگشتیم هتل و زیر نقاره خانه ایستاده بودیم به خداحافظی و البته عکاسی ، آقای خادمی که آنجا ایستاده بودند به هر چهار نفرمان زیارت قبولی گفتند و شکلات تعارفمان کردند . ما هم با کلی ذوق شکلات ها را قبول کردیم و گفتیم ممنون ، مرسی ! که آقای خادم با قیافه ی یک بابا بزرگ عصبانی تشرمان زد که  : یک مومن ، از کلمات دشمن استفاده نمیکند ، لباسهایشان را نمیپوشد ، غذای دشمن را نمیخورد . یک مومن باید حواسش به ریز زندگی اش باشد و غیره . آخرش هم کلی دعای خیر بدرقه ی راهمان کرد و گفت بروید به سلامت . آمدم شرط ادب را به جا بیاوردم ، گفتم : مرسی از دعای خیرتون حاج آقا .

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۴ ، ۲۲:۰۱
تیستو
۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۴ ، ۱۷:۴۳
تیستو
یه جوری تو خونه بهم چشم غره میرن و  چپ چپ نگاه میکنن انگار بخیه ی پسر بچه ی خمینی شهری رو من کشیدم !
۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۴ ، ۱۶:۱۲
تیستو

    صبح داییِ برگزیده آمده بود خانه مان . بعد از اینکه صبحانه خوردیم و کمی گپ زدیم بابا زد روی شانه ی دایی و گفت بیا یک سرکی به باغچه هم بزنیم و به این ترتیب دایی را با خودش برد . یک ساعت بعد که تلفن بابا زنگ خورد و یاس رفته بود بدهدش دستشان ، بابا کنار باغچه روی زیر انداز دراز کشیده بود و داشت آفتاب میگرفت ، دایی هم باغچه را بیل میزد .

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۴ ، ۰۰:۴۷
تیستو

   پنجاه متر دور تر از مزار دایی در بهشت زهرای شهرمان ، یک مزاری هست که مثل مزار دایی هنوز یک ساله نشده . هر پنج شنبه که میرویم سر خاک ، خانواده ی مزار همسایه که همیشه پر تعداد هم هستند باهم می آیند سر خاک دایی و فاتحه میخوانند و احوالی می پرسند . بابا بزرگ عاشق این است که وقتی داریم برای فاتحه خواندن بر مزار آنها میرویم حتما حتما حتما از آنها پرتعداد تر باشیم .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۴ ، ۰۰:۳۷
تیستو

- بچه های 85 رو یادته ؟ دندون پزشکی ؟

+ خب ؟

- چهار تا پسر بودن باهم دوست بودنا ...

+ خب ؟

- همونا که خونه شون نزدیکِ ...

+ خب !!! آخرشو بگو .

- که یه دفعه با استاد انگل شناسی دعواشون شد ...

+ اَه . میگم آخرشو بگو.

- مُرد !

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۴ ، ۲۰:۰۸
تیستو

    ساعت از 2 نیمه شب گذشته و زائران ما تازه رسیده اند . روز گذشته با بدبختی خود را رسانده اند سر مرز و البته آنجا چندین کیلومتر در زمین گلی پیاده روی کرده اند و بعد سریع سوار ماشین شده اند و بکوب آمده اند تا خانه . و حالا قیافه ها همه خسته است ، یکی با چشمان باز خواب است و آن یکی به کل صدایش شبیه خروس شده . آن دیگری هم روی پا بند نیست . دشداشه و شلوارشان هم اینقدر گِلی است که نمیتوانند روی زمین بنشیند و همینطور ایستاده برای اینکه بروند حمام به نوبت ایستاده اند . آن وقت بعد از احوال پرسی و چند و چون سفر اولین چیزی که به زبان می آورند این است : میگم فردا نریم دریا ؟!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۴ ، ۱۸:۰۳
تیستو

    صدای بچه ها از توی حیاط بلند میشه که ، زن دایی محمد یاسین خودشو خیس کرده . زن دایی بدو بدو میره تو حیاط و لباسش رو در میاره و پاهاشو آب میکشه . هم زمان من هم از اونجا رد میشم و خیلی اتفاقی چشم تو چشم میشیم . برا اینکه خجالت نکشه میگم : چطوری داداشی ؟ میگه : خُلا" خیسم !

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۴ ، ۱۷:۵۳
تیستو