مامان داشت تعریف میکرد که فلانی برای مورچه های توی خانه اش آیه هایی از قران خواند و مورچه ها رفتند. من هم برایش تعریف کردم که امروز وقتی داشتم میرفتم خانه ی دایی توی حیاط شان مار بزرگی دیدم و کلی با دختر دایی ها با جیغ "یا خدا" و "یا امام زمان" گفتیم و مار هم چند دقیقه بعد مرد. البته چوبی که روی سرش کوبیدم هم بی تاثیر نبود.