بابا هر وقت میخواد بگه خیلی دلش تنگ شده، میگه: دلم اندازه ی یه انجیر کوچولوی خشک شده برات. از دل من میپرسی؟ اون انجیر کوچولوی خشک شده رو با دندون باز کن، اون دونه های کوچیک اندازه ی دل منن.
+خوش به حال رازی! بعد از عروسی اش نشسته خونه، تا لنگ ظهر میخوابه، بعد اگر حال داشت ناهار درست میکنه حال نداشت هم از بیرون سفارش میده، عصر هم که شوهرش اومد میرن گردش.
- من زندگی این مدلی دوست ندارم. نمیتونم اینطوری باشم. مطمینم تو هم نمیتونی!
+هیچ وقت این مدلی زندگی نکردم که بدونم میتونم یا نمیتونم.
میگه: بعد از این همه وقت، امروز که از یه زاویه جدید یومونچه رو نگاه کردم دیدم وای این بچه چقد خودمه!
تا حالا در حال قدم زدن توی راسته ی پارچه فروش ها و پرده فروش های بازار وکیل به زیر پاتون خیره شدین؟ ذره به ذره اش بخاطر ریختن اکلیل پارچه ها برق میزنه :)