فصل پنج : شاخدار و مرز احساسات و حقایق
سه شنبه, ۵ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۰۲ ب.ظ
در کل دوران تحصیل هیچ وقت سرویسی نبودیم . مامان خودش ما را می برد مدرسه و می آورد . روزهایی بود که حتی ساعت ها جلوی درب مدرسه منتظر می نشستیم تا ساعت کار مامان و البته جلسه های تمام ناشدنی اش تمام شود و بیاید دنبالمان . شاخدار بود که بازی "مامان بیا" را اختراع کرد . دو تایی می نشستیم روی ردیف جدول های کنار خیابان و چشم هایمان را میبستیم و پشت سر هم و یک نفس میگفتیم "مامان بیا ؛ مامان بیا ؛ مامان بیا..." و تا نفس داشتیم ادامه میدادیم و بعد باهم چشم هایمان را باز میکردیم . زیاد پیش می آمد که وقتی چشم هایمان را باز میکنیم ببینیم پیکان سپر جوشن عزیز آن سمت خیابان منتظرمان ایستاده . مامان هم که آن روزها دو شیفت کار میکرد . خستگی از سر و رویش می بارید . روزهایی که شیف ظهر بودیم ، مامان که تازه شیف صبحش تمام شده بود ،خسته و کوفته مسیر طولانی محل کارش تا خانه را می آمد و ما را سوار میکرد و دوباره برمیگشت سمت مدرسه ی ما که دقیقا کنار محیط کارش بود . خیلی وقت ها میشد که شاخدار کیفش را خانه جا بگذارد . یا کتابها و دفترش را . مامان بیچاره هم مجبور بود سر ماشین را کج کند سمت خانه و مسیر آمده را برگردد . یکبار هم نزدیکی های مدرسه بودیم که ناگهان شاخدار مامان را صدا کرد . در جواب بله گفتن مامان گفت : "احساس میکنم که دمپایی پامه " اینبار مامان وسط خیابان با شدت زد روی ترمز و با عصبانیت برگشت سمت شاخدار ولی نهایتا بعد از جیغ و دعوا مجبور شد برگردد سمت خانه . از همان لحظه بود که فهمیدیم باید احساسات شاخدار را جدی گرفت.
برگرفته از کتاب شاخدار ، از تولد تا کنون
برگرفته از کتاب شاخدار ، از تولد تا کنون
۹۴/۰۸/۰۵