نیمه ی پنهان
مثلا با یک معلم جوان که در روستا های مرزی خدمت میکند ازدواج کرده باشم و من هم محل طرحم را به همان روستا منتقل کنم و آنجا خانه ی کوچکی نزدیک مدرسه اجاره کنیم و صبح ها دوتایی برویم سر کار و بعد از ظهر ها را به سبزی کاری و گشت و گذار در زمین های کنار روستا بگذرانیم و کتاب بخوانیم و با بچه های مدرسه در میدان ده بازی کنیم . بعد ببینم همسرم دو روزی در هفته با بهانه های مختلف از خانه خارج میشود و شب آخر وقت برمیگردد و وقتی با لجاجت پا پی اش میشوم با خجالت بگوید برای سر زدن به پیرمرد و پیرزن کلبه ی روی کوه میرود و برایشان هیزم میشکند و من چقدر دلم برای مهربانی اش غنج برود و چقدر بیشتر دوستش داشته باشم . تا اینکه یک روز که او باز هم از ده خارج شده صدای تیر اندازی از کوه شنیده شود و من با ترس و لرز دست به دامان سرایدار مدرسه شوم و از او خواهش کنم برود روی کوه و از حال همسرم و پیرزن و پیرمرد با خبر شود ولی سرایدار با تعجب نگاهم کند و بگوید کلبه ی بالای کوه متروک است و پیرزن و پیرمرد بالای کوه سالها پیش مرده اند و من باور نکرده باشم و خودم راه افتاده باشم سمت کوه که روی همان دامنه ی کوه شما را ببینم که دارید همسرم و ده دوازده مرد قوی هیکل همراهش را کت بسته از کوه می آورید پایین و حتی روحم هم خبر نداشته باشد که آن سه چهار الاغی که پشت سرتان با اسکورت از کوه پایین می آید ، تریاک بارشان شده . بخدا من بی گناهم جناب سرهنگ.