تعاون
جمعه, ۲۰ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۴۷ ق.ظ
صبح داییِ برگزیده آمده بود خانه مان . بعد از اینکه صبحانه خوردیم و کمی گپ زدیم بابا زد روی شانه ی دایی و گفت بیا یک سرکی به باغچه هم بزنیم و به این ترتیب دایی را با خودش برد . یک ساعت بعد که تلفن بابا زنگ خورد و یاس رفته بود بدهدش دستشان ، بابا کنار باغچه روی زیر انداز دراز کشیده بود و داشت آفتاب میگرفت ، دایی هم باغچه را بیل میزد .
۹۴/۰۹/۲۰