خواب بعدازظهر
اولش اینطور شروع شد که انگار عضو یک باشگاه ورزشی بودیم. اسکی یا پاتیناژ بود. بخاطر سردی هوای سالن و برف در و دیوار میگویم. توی یخچال بستنی بوفه جسد یک مرد پیدا شد. میدانستم کار صاحب بوفه نیست. جسد را عمدا پنهان کرده بودند آنجا. از دیواره های خونیِ فریزر معلوم بود به زور جایش داده اند آن تو. نگران صاحب بوفه بودم ولی نه خیلی. بیشتر به این فکر میکردم که این آدم هایی که دارند از جلوی در توی کار پلیس و پزشکی قانونی سرک می کشند باز هم می توانند بدون دل بهم خوردگی از فریزرها بستنی بردارند؟
بعد انگار در خانه باغ مان بودیم. انگار تازه خریده بودیمش. سیستم آب رسانی اش مشکل داشت. هوا گرم بود و در نهر توی حیاط کلی زباله جمع شده بود. بابا حالش خوب نبود و کنار نهر دراز کشیده بود بلکه خنک شود. با چوب همه ی بطری های خالی روی آب را رد کردم که با جریان آب از باغ خارج شوند و همزمان داشتیم در مورد زن دایی که دو قلو باردار بوده و بچه هایش سقط شده بودند صحبت میکردیم. حواسمان رفت پی زن دایی که دیدم جریان آب برعکس شده و تمام زباله ها برگشته اند توی باغ.
صحنه های آخر شبیه یک فیلم کوتاه بود. یک زمین دو میدانی با مانع بود که من فقط فضای بین مانع ها را می دیدم. اولش یک دختر بچه بود که خودش را به زور از مانع یک و نیم متری قبلی پایین انداخت و از مانع یک و نیم متری بعدی بالا رفت. بعد یک دختر بزرگتر آمد و به همان ترتیب از مانع ها عبور کرد و بعد یک دختر بزگتر و بعد بزرگ تر ... لباس ها عوض میشد و دختر بچه هم دختر نوجوان شد و آراسته شد و زیبا شد و باز خودش را از مانع قبلی پایین انداخت و از مانع بعدی به سختی بالا رفت. دخترک تبدیل شد به یک دختر جوان با لباس های شاد و زیبا و گاهی هم مجلسی و باز هم به همان شکل از مانع ها عبور کرد و بعد دختری جوان در لباس عروسی و بعد زنی سن دار تر در لباس زنانه و بعد یک زن باردار که آنها هم به همان ترتیب یکی یکی از مانع پایین امدند و به سختی از مانع بعدی بالا رفتند و بعد یک مادر بود و بعد یک زن جا افتاده و بعد یک زن میانسال که آنها هم موانع را به همین ترتیب گذراندند و در آخر پیرزنی که به هزار زور از مانع بالا رفت ولی هیچ کسی بعد از او از مانع پایین نیامد.