خاطرات آن سالهای دور
خیلی سال پیش ها که کلاس اول دبیرستان بودم، خاله میم مدیر مدرسه مان بود. خیلی خیلی سختگیر بود و مهربان و چهار چشمی همه جا را می پایید. همان ماه های اول بود که متوجه شد پسری همیشه جلوی درب مدرسه پرسه میزد. یک روز بالاخره مچ پسرک را وقتی گرفت که داشت کلاس ما را در حالی که داشتیم از کلاس ورزشمان برمیگشتیم مدرسه، تعقیب میکرد. خلاصه رفت جلو اول خیلی منطقی صحبت کرد که چرا ولی بحث منطقی پیش نرفت و کار به اینجا کشید که خاله به پسرک گفت: شماها انگل جامعه اید و البته پسرک جواب داد: انگل خودتی! و چقدر خاله ناراحت شده بود و نهایتا تهدیدش کرده بود به تماس گرفتن با پلیس و پسرک را فراری داده بود. فردای آن روز خاله تعریف کرد که شب خانه بوده و زنگ در را زده اند و وقتی رفته جلوی در پسرک را دیده که آمده بخاطر حرفی که زده عذر خواهی کند و آخر سر مُغُر آمده که یکی از دختر های کلاس ما - که از قضا از فامیل های دوور خاله اینها هم بود- را دوست دارد و میخواهد هر طور شده با دخترک ازدواج کند. خلاصه خاله ملی با پسرک صحبت کرد و ما دیگر او را دور و بر مدرسه ندیدیم. دختر فامیل دووور مامان اینها را اما همین دیروز در درمانگاهمان دیدم که داشت سراغ آزمایشگاه را می گرفت. هیچ تغییر نکرده بود. همانطور آرام و زیبا. با آقای محترمی ازدواج کرده بود و یک پسر پنج ساله داشت.
تیستو : صفر
دختر فامیل دور مامان اینا: یک