درخت بلوط

بایگانی

love story episode 5

سه شنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۷، ۱۰:۵۹ ب.ظ

    خانواده ی ما اینطوریه که تا یه خواستگاری به جاهای جدی نرسه، جلسه ای توی خونه برگزار نمیشه. یعنی اینطور بگم که اولین خواستگاری که توی خونه راه می دیم همون اخرین خواستگار هست که داماد خانواده میشه. با توجه به اینا شما تصور کنید که چقدر این قضیه ی خونه اومدن خانواده ی اقای میم برای من سخت و عجیب بود. مامان پشت تلفن نتونسته بود بگه نیازی نیست بیان و قرار صحبت تلفنی بذاره و دیگه هیچ کاری اش نمی شد کرد. در نتیجه من فقط میتونستم با غر زدن خودم رو خفه کنم همین و همین. از اون طرف من هیچ وقت با خواستگاری صحبت نکرده بودم و اصلا نمیدونستم چی باید بپرسم! شاخدار که یادش نبود چیا پرسیده. بقیه هم کلی راهنمایی میکردن! ولی من یه راهنمایی اساسی توی مایه های دستور آشپزی میخواستم که مثلا اینطور باشه : "اول به خواستگار سلام کرده و نگاه خود را سی درجه از خط افق پایین تر نگاه دارید، سپس اجازه دهید طرف مقابل شروع به صحبت کند و شما با تاخیر 2 ثانیه ای جواب دهید و هر 25 ثانیه یکبار در حد 0.004 ثانیه به چشم های ایشان نگاهی بیاندازید و دوباره به زاویه ی 30 درجه زیر خط افق بازگردید..." ولی خب گویا هنوز کسی این دستور العمل رو ننوشته. خلاصه چیکار کردم؟ بله درست فهمیدین. خدا سایه ی گوگل رو بالای سرمون نگه داره. کلی مقاله و خاطره و اینا خوندم و با شاخدار و خاله صحبت کردم و اینطوری یه شمای کلی بدست آوردم.

    حالا ظهر جمعه 2 مهر و بعد از ناهار هست و مهمونا قراره حدود ساعت 4 بیان.من به خودی خود دارم از استرس میمیرم و در این حد که این چند روز اخیر سر هر چیز کوچیکی زدم زیر گریه. مامان میپرسه کدوم لباست رو میخوای بپوشی و من میگم کت و شلوار صورتیه . سری تکون میده که خوبه( کلا فقط همین یه دست لباس رو داشتم!). ساعت 3 یا 3 و ربع بود که رفتم آماده بشم. خب لباس توی کمد خودم نبود. توی کمد اتاق شاخدار چی؟ اونجا هم نیست! اتاق قورباغه؟ نه نیست! اتاق یاس؟ دلیلی نداره اونجا باشه ولی اونجا هم نیست! همینطور ما داریم کل خونه رو زیر و رو میکنیم دنبال کت و شلوار عروس خانم و قروباغه هی میگه من یه جایی دیدمش، حتما هستش و من گریه میکنم! نبود! کل خونه رو گشتیم ولی نبود! یهو قورباغه یادش میاد که لباس رو خونه ی خاله کوچیکه دیده. گویا شب عروسی پسر خاله،  خاله کوچیکه کت و شلوار رو برده که یه وقت اگر احیانا اورژانس به دل ننشستگی لباس بهش دست داد، اون رو توی عروسی بپوشه! به من هم چیزی نگفته!

من چیکار کردم؟ گریه ی شدید تر! " کی گفته بیان خواستگاری؟ من اختیار یه لباس زپرتی ام رو هم ندارم؟! مگه اینجا گاراژه ؟ اصلا شما چرا نگفتین زودتر لباس رو پررو کنم که زودتر بفهمیم نیست؟ حالا من چیکار کنم؟" از اون ور نمیشد بگیم لباس کذایی رو بفرستن چون قضیه خواستگاری راز بود. خب در این وضعیت خانواده چیکار کرد؟ یه دم کرده ی غلیظ گل گاوزبون و زعفرون دادن دستم و هر چی غر زدم خندیدن. لباس چی پوشیدم؟ یه کت ساتن فوق قراضه که قهوه ای تیره بود با یه شلوار مشکی که باهاش میرفتم سر کار :)) و البته یه روسری صورتی عروسانه! اون لحظه اگر من ژاپن زندگی میکردم میشد از بد و بیراه هایی که به خاله ام میگم برق تولید کرد.

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۷/۰۴/۱۹
تیستو

نظرات  (۶)

یه لحظه فکر کردم چنج رژیم شده 
بعد دیدم خیر رژیم سر جاشه

(از لحاظ پست طولانی)
پاسخ:
:))
حرف خیلی زیاده ولی خب، حوصله ی شرح قصه نیست...
با سلام خدمت خانم دکتر عزیز! میدونیم که این وصلت به سرانجام رسید و سرتون شلوغه الان ولی خب دق کردم والا حداقل هفته ای یه قسمتشو انتشار بدین.
با آرزوی عاقبت بخیری و خوشبختی و اینا در کنار هم
پاسخ:
:)))
خوبه من از این نویسنده انلاین ها نشدم! وگرنه چقد اذیت میکردم همه رو!
هر چند قصه ی دندون گیری نیست و سیرش خط مستقیمه و اتفاق خاصی قرار نیست بیافته ولی چشم حتما سعی میکنم بنویسمش :)
۲۰ تیر ۹۷ ، ۱۱:۰۴ پلڪــــ شیشـہ اے
وای خدا چه داستانی داشتینا. :))
اون موقع آدم کمپلت استرسه. یعنی منتظر کوچکترین جرقه برای انفجار. بومب
پاسخ:
خدا وکیلی منم حق داشتم عصبانی بشم. من از اینایی ام که خیلی روی سر موقع بودن همه چیز حساس ام و تغییر برنامه کفرم رو درمیاره! بعد فکر کن توی همچین موقعیتی که بقول خودت آدم خودش بشکه ی باروته!
۲۰ تیر ۹۷ ، ۱۹:۲۶ أنارستان ...
منا سلام و علیک سلام و کلی صلوات خاصه و متعلقاتش...من بیچاره فکر میکردم اوضاع خودم فقط اینجوریه...یه آرامش خاصصصی نصیبم شد که نگوووووووو!

یکی بود یکی نبود، روز خواستگاری بود و من چادر نداشتم :-)))
پاسخ:
سلام سلام صد تا سلام :)
اره عزیزمم شما اصلا تنها نیستی!
تازه نگم همین کت و شلواره که اون لحظه ارزوش رو داشتم مال چند سال پیش بود...
۲۱ تیر ۹۷ ، ۰۸:۰۴ پلڪــــ شیشـہ اے
آره خداییش حق داشتی. خیلی آدم کفری میشه.
پاسخ:
خیلیییی
اگه بهت بگم که شوهر شیرازی من روز اول 2 ساعت دیرتر رفته بود سر قرار با بابام روز دوم 4 ساعت دیرتر اومد خونه مون و برای بله برون که قرار بود عصر رسیده باشن ساعت 10 شب رسیدن قیافه منو چطوری تجسم میکنی؟؟؟
پاسخ:
واااای
عین قیافه ی ما شب خواستگاری شاخدار :))))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">