Fahrenheit 911
جمعه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۴، ۰۳:۲۷ ق.ظ
یادم هست که داشتیم با شاخدار و یاس بازی میکردیم و خانه را گذاشته بودیم روی سرمان . بابا هم استثنائن خانه بود . تازه گرم شده بودیم که بابا توی هال و رو به روی تلویزیون نشست و گفت صدایمان را بیاوریم پایین چون میخواهد اخبار گوش بدهد. جیغمان در آمد که بیخیال و تو را به خدا یک وقت دیگر تلویزیون تماشا کنید و داریم بازی میکنیم و فلان و بهمان . بابا اما زیر بار نرفت . اصرار و اصرار که زود باش روشنش کن ببینیم توی این دنیا چه خبر است ؟ هر چه مقاوت کردیم بی فایده بود . دیگر حسابی کفری شده بودم که تلویزیون را روشن کردم و همزمان داشتم با داد و فریاد رو بابا میگفتم بخدا هیچ خبری نیست و تمام دنیا در آرامش است و همه سرشان به زندگی خودشان است ، که دیدم بابا با چشم های گرد شده تلویزیون را تماشا میکند . تصویر برخورد هواپیما با دو برج بلند مدام روی صفحه ی تلویزیون تکرار میشد .
۹۴/۰۶/۲۰