منت بر سر من میذارید، اگر امشب برای پدربزرگم نماز شب اول قبر بخونید.
سیاوش فرزند کریم.
منت بر سر من میذارید، اگر امشب برای پدربزرگم نماز شب اول قبر بخونید.
سیاوش فرزند کریم.
زندگی خانوادگی اینطوریه که یه عمری بهش میگی "حواست باشه اینقدری که شما داری برای بقیه فداکاری میکنی بقیه اینطوری نیستنا، اولویت هر کسی خودشه، درستش هم همینه، اولویت شما هم باید خودت باشی. اینقدر از همه چیزت برای بقیه مایه نذار. اینقدر باهمه رودربایستی نداشته باش. اینقدر حسین فهمیده نباش" ولی وقتی اون لحظه ی دیدین گفتم رسید و دلش شکست و حسابی شاکی بود هی تو گوشش می خونی که : "نه بابا حالا مساله ی بزرگی هم نبوده، مطمینم اونم یک هزارم درصد نمیخواسته شما ناراحت بشی، توی همه ی خانواده ها این کدورتا پیش میاد چرا ناراحتی؟ اگر محبت کردی برای خواهر و برادرت بوده غیر از اینه؟ دلت بزرگ باشه عیبی نداره خب ما نباید انتظار زیادی داشته باشیم از کسی. بقیه آزادن واسه خودشون بهترین تصمیم رو بگیرن... عه عه عه نگو این حرفو پس فردا یادتون میره، این رابطه ی خواهر برادریتون خیلی قوی تر و ارزشمندتر از این حرفاس که بخواد با این اتفاق مسخره خراب بشه"
یکی از فوبیا های من این بوده که وقتی دارم اسنپ میگیرم، از منزل تا محل کار و بلعکس، راننده اسنپ از بیمارام باشه.هم بخاطر حریم خصوصی آدرس خونه و هم دوست ندارم با بیمار/مراجعه کننده ام هیچ بده بستونی داشته باشم، به خصوص بده بستون مالی. کلا معذب میشم.
دیگه گس وات نداره، امروز صبح بالاخره سرم اومد. امروزی که ظهرش میم میاد دنبالم و قراره دیگه از فردا خودم برم و بیام.
دست و دلم به هیچ کاری نمیره. اگر دوست دارین بیاین سوال بپرسین جواب بدم. ولی در مورد هویت واقعی خودم و خانواده ام چیزی نپرسین ها. آفرین.
اینقدر ذهنم آشفته اس، دلم میخواد مغزم رو دربیارم و بذارم توی تشت، بعد جوهر نمک بریزم روش و با یه مسواک بیافتم به جونش و اینقدر بسابمش که سلول های خاکستری اش هم سفید بشن.
یک آقایی هم هست که وقتی می آید خیلی قشنگ و البته تند تند احوال پرسی میکند. هر بار تند و تند احوال "خودم" و "شوهر گلم" را می پرسد و در آخر می پرسد "کوچولو" چطوره؟ بار اول که پرسیده فرصت نشده بگویم کوچولو ندارم، الان هم خب رویم نمی شود بگویم. می گویم "خوبه الحمدلله". آقا هم می گوید از طرف من ببوسش.
آمده بود داروهای مادرش را بگیرد. برای خودش هم آزمایش میخواست. آزمایش را وارد کردم و گفتم امر دیگه ندارید؟ گفت: چی مثلا؟ پول میتونین بهم بدین؟ ها ها ها. خنده ام که نگرفت، گفتم نه منظورم دارو بود. دوباره خندید و گفت: ها ها ها، پول بهترین داروئه! و رفت.
به قرآن ده دقیقه بعد برگشت و شاکی جلوی بیمارهای دیگر اعتراض که: خانم تو که برا من قطره اشک مصنوعی ننوشتی!
متنفرم از اینکه بابا، مامانم کاری داشته باشن و از دست من بربیاد ولی از بقیه کمک بخوان. چرا؟ چون من اونجا نیستم.
وقت هایی که ته چاهم، از خودم بدم میاد. از اسمم، قیافه م، دست خطم، امضام، از کد ملی ام حتی. هر چیزی که "من" رو تعریف کنه حالم رو بهم میزنه.
واقعا چی کار میکنید که اینقدر خونه هاتون تمیزه؟ اونم همیشه؟ دیشب رفتیم مراسم ختم خونه ی یکی از فامیلا و از دیشب در شگفتم که چطور توی شرایط مراسم ختم که برو و بیا هست و از هر گوشه ای چند تا بچه ای فواره میزنه بیرون، حتی یه پرز روی فرش این خونه نیست؟!