امروز با خبر شدم که دیشب ، مراسم عقد دوتا از بچه های کلاس بوده .دوتا از تهاجمی ترین آدم های دور و بر . خبر خیلی هیجان انگیزی بود . این درست که این دو غنچه ی نو شکفته ی مدت ها بود که باهم بوده اند ، ولی من از جمله کسانی بودم که هیچ وقت چشمم آب نمیخورد که روزی ازدواجشان را ببینم . حتی تاهمین پریروز که با کله در برد آموزشی فرو رفته بودم تا ببینم این آخرین کشیک بخش داخلی را قرار است با کدام اینترن دیوانه ای بگذرانم ، صدای عروس خانم را شنیدم که داشت چیزی میگفت و آخرش اضافه کرد : " نه محمد ؟ " و من چقدر متعجب شدم از این همه اعتماد بنفس قلنبه ، آن هم جلوی در آموزش ! هیچ فکر نمیکردم ، عروس خانم به زودی قرار است "بله محمد! " بگوید .
الان که دارم این را مینویسم خیلی خوشحالم . اول بخاطر اینکه دوتا آدم که از قرار معلوم همدیگر را دوست داشته اند حالا به وصال هم رسیده اند . دوم بخاطر اینکه این آقای داماد ما که متولد سال 59 بود و ما کچل شدنش را هم به چشم خود دیده بودیم ، دیگر زیادی دیرش شده بود . و سوم ... و سوم اینکه این ازدواج به نفع تمامی بشریت است . فکر کن ! بجای اینکه دوتا آدم تهاجمی و بدخیم بروند بین جمعیت انسانی و با دوتا آدم دیگر ازدواج کنند ، با همدیگر ازدواج کنند و ژنوم تهاجمی و بدخیمشان در یک خانواده ایزوله شود . حالا فکر کنید انشالله چند سال دیگر اگر این زوج بدخیم ، بچه دار شوند و دلشان بخواهد کلا همین یک بچه را داشته باشند ، ما بجای دوتا بدخیم ، یک بدخیم خواهیم داشت . فکر کن ! حقیقتا ازدواج میمون و مبارکی است !
پ ن : جدای از شوخی ، خیلی خوشحال شدم براشون .