غم انگیز تر از اینکه امسال آخرین سالی است که یاس مدرسه میرود و من جلد گرفتن آخرین کتاب های یاس را از دست داده ام ؟
غم انگیز تر از اینکه امسال آخرین سالی است که یاس مدرسه میرود و من جلد گرفتن آخرین کتاب های یاس را از دست داده ام ؟
تکه پاره شدن خود لثه و پیدا شدن ریشه ی دندان و البته قیافه ی وحشتناکش ، به علاوه ی سوزش و خارش دائمی کل زخم و درد فک بالا که کل صورت را میگرد و لبه های زخمی که به سقف دهان بخیه شده اند همگی به کنار ، نمیدانم با وسوسه ی دیوانه کننده ی در آوردن پانسمان از دهانم چه کنم ؟
پ ن : روز سوم
تازه از بیمارستان برگشته ام . خسته از جلسه ی امتحان و بی خوابی شب قبل . راهم را کج میکنم سمت سوپر . عجیب شلوغ است . دو سه جنس مورد نظرم را برمیدارم و میگذارم روی پیشخوان . چند نفری جلو تر از من هستند . منتظر میشوم تا نوبت میرسد به خریدار قبل از من . صاحب سوپری ، آقای ر فوری دو قلم جنسی که برای خانم است را حساب میکند . تا می آید جمع قیمت ها را بگوید خانم هر چند دقیقه چیزی را به اجناسش اضافه میکند : "حالُو یه دِیقه وایسُو . رُب انار اَم دارین ؟ یه رُب کیلو بَرام نَمکشی؟" "تخم مرغ شیش تاُیی هم بیار" " راسی شیر م میخواسُم یی بطری برام بذار. برا امروز باشه ها" "زعفرون چی چی دارین ؟" "ای برنجو کمه یی کیلو دیگه هم بیذار روش" "ای روغن سرخ کردنیا کدومش وردارم ؟" من نفس عمیق کشیدم و نفس عمیق کشیدم و نفس عمیق کشیدم و آقای ر هی با شرمندگی به من نگاه کرد . تا اینکه بالاخره بالاخره بخت یارمان شد و خانم بعد از حساب کتاب کیسه ها را گرفت دستش و رفت . آقای ر هوفی کشید و گفت : "تو رو خدا ببخشبد خانم . خیلی معظل شدید . این زنه از صبح تا حالا دیووانه امون ..." داشت جمله ی آخر را میگفت که دیدم خانم خریدار برگشته توی مغازه . چشمهایم را برای آقای ر درشت کردم ولی فایده ای نداشت که . جمله را کامل گفت . خانم گفت:" بله ؟ با منین ؟؟؟؟" آقای ر حسابی هول کرده بود و گفت ": چیز .. ب ... نه " من ؟ رفته بودم پشت یکی از قفسه ها میخندیدم و با تلاش فراوان سعی میکردم خنده ام را جای سرفه ی شدید جا بزنم .