نمیدانم داستان گوش های پادشاه را شنیده اید یا نه ؟ داستان از این قرار است که روزی روزگاری کل سکندر نامی در نا کجا آباد پادشاهی میکرده که از بد روزگار گوش های بزرگی داشته . به همین خاطر همیشه تاج بزرگی بر سر میگذاشته که کسی متوجه نقطه ضعف های بزرگ کله اش نشود. اینطور شد که هیچ کس از راز گوشهای پادشاه با خبر نبود . تا اینکه اینقدر موهای پادشاه بلند و ژولیده شد که کل سکندر را مجبور کرد سرش را به دست سلمانی بسپارد . خلاصه اینکه کل سکندر مرد سلمانی را احضار میکند و به صورت خصوصی تهدیدش میکند که اگر کسی از راز من خبر دار شد چنین ات میکنم و چنان و جنازه ات را هم به فلان قطعه تقسیم میکنم و پرت میکنم بهمان جا . وقتی مرد سلمانی بیچاره حسابی شیر فهم شد ، تاج بزرگش را از سر برداشت و بدین ترتیب مرد سلمانی اولین کسی بود که چشمش به جمال گوش های کل سکندر روشن شد . آرایشگر هم طبق قرار موهای کل سکندر را کوتاه کرد و از این قضیه به هیچ کس چیزی نگفت . ماه ها به همین منوال گذشت و مرد سلمانی هر چند وقت یکبار برای اصلاح موهای پادشاه به قصر مراجعه میکرد تا اینکه کم کم بیمار شد و هیچ طبیبی قادر به درمانش نبود . مرد سلمانی هر روز از دل درد به خود میپیچید تا اینکه به پزشک حاذقی که به صورت اتفاقی از شهرشان میگذشت مراجعه کرد . پزشک بعد از معاینه ی مرد سلمانی به او گفت : پیداست که رازی را پنهان کرده ای و به زبان نمی آوری اش . به بیابانی برو و این راز را فریاد بزن بلکه دردت آرام شود . مرد سلمانی هم نسخه ی پزشک را به دیده ی منت پذیرفت و به بیابان رفت و چاهی یافت و سرش را توی چاه فرو کرد و فریاد زد : کل سکندر دو گوش خر دارد . کل سکندر دو گوش خر دارد . کل سکندر دو گوش خــــر داااارد ... و به همین راحتی دردش آرام شد و به زندگی عادی خود بازگشت . اما حالا چاه هم راز کل سکندر را میدانست . روزها و روزها گذشت و آفتاب تابید و باران بارید و باد وزید و آرام آرام ساقه ی نی ای از درون چاه رشد کرد و خودش را به بالای چاه رساند . روزی از روزها که مطرب پادشاه از آن بیابان گذر میکرد ساقه ی نی را دید و آن را برای ساخت نی لبک مناسب تشخیص داد و از بیخ بریدش و با خود به قصر برد و از آن نی لبکی ساخت و تصمیم گرفت همان شب با آن در جشن پادشاه بنوازد . شب همه در تالار قصر جمع بودند. کل سکندر در صدر نشسته بود و وزرا در کنار ایشان و به بعد از آنها به ترتیب سردار ها و سرباز ها و خدمتکار ها . میوه ها و شربت ها صرف شد. رقص شمشیر انجام شد . دلقک درباری هم مزه هایش را ریخت . و نوبت به مطرب همایونی رسید و ایشان هم در وسط تالار ایستاد و نی لبک را به دهان برد و با تمام وجود در آن دمید و نی لبک با این آهنگ به آواز در آمد : "کل سکندر دو گوش خر دارد ، راز او را چاه نیز خبر دارد ..."
القصه همه ی اینها را تعریف کردم که بگویم چند روز پیش ها، همان موقع که دخترک سال پایینی مان موبایلش را داده بود دستم تا عکس گربه هایش را ببینم ، پیامکی برایش آمد از طرف آقای دکتر فلانی هم گروهی محترم ما که البته از نظر کاری هیچ ربطی بهم ندارند و هر دو در آن زمان مشخص در لابی دانشگاه بودند :)))
هوووف . راحت شدم ...