سر ظهر دایی آمده بود خانه. همسرش چند روزی هست که رفته مسافرت. سوسن خانم از آشپزخانه صدایش کرد که برای ناهار بمون. گفت: ممنون. امید دعوتم کرده خانه شان. گفتم : امیدِ عمو فلانی؟ گفت بله. مامان از همان جا داد زد: نمیخواد مزاحمشون بشی. همین جا بمون. خندیدم که: دایی! میخواد با رفیقای ناباب رفت و آمد نکنی!به هر حال هنوز باد سوریه تو کله اش هست. دایی بلند جوری که مامان بشنود گفت: ولی من که دارم میرم. سوسن خانم این بار بهش نگفت "بیخود"، به جایش یک چشم غره ی مشتی رفت. دایی به دقیقه نکشیده در رفته بود.
داشتیم در مورد تخیل شاخدار صحبت می کردیم، حرف اژدها پیش آمد. گفتم شاخدار عصبانی بوده که چرا یک اژدها باید منطقی صحبت کند؟ اژدها فوق فوقش باید نفس های آتشین بفرستد این طرف و آن طرف و کاری به کار روانشناسی نداشته باشد. گفت باهاش موافقم. گفتم من نه. جانور به این بزرگی باید کمی هم عقل داشته باشد یا نه؟ من بیشتر از اینکه اژدها نر بود تعجب کردم. اژدها باید خانم باشد. یاس مخالفت کرد: چه مسخره! کی گفته باید خانم باشه؟ اصلا حرفشم نزن. اژدهاها نر ان. گفتم نه. گفت حتی یه ثانیه هم شک نکن که مرده! اصلا یه اژدهاااا چرا باید ماده باشه؟ گفتم چون تخم میذاره.