حال امشب را همیشه یادم باشد.
شب آخری که تهران بودم، وقت رفتن آقای میم حسابی ناراحت و بق کرده بغض آلود بودم. بعد فکر کنید در این شرایط شاخداری آنجا باشد که دایما بخواند "وقت رفتن نمیخواد گریه کنی" و "گریه نکن زار زار رویت علف نشسته" و حتی وقتی که آقای میم خداحافظی کرد و رفت و در را پشت سرش بست، بپرد جلوی آدم و بگوید "رفت! دیگه نیستش! گریه کن! گریه کن! رفتششش". خب طبیعی بود که بغضم بترکد و زار زار گریه کنم.در حالی که میشنیدم که شاخدار در جواب اعتراض های حدحد که چرا اینطوری کردی میگوید "این یه تاول بزرگ بود که من فقط بهش یه سوزن زدم" :)) چند دقیقه ی بعد حدحد شاخدار را فرستاد داخل اتاقم که کمی دلداری ام بدهد و شاخدار که سعی میکرد با نیاوردن اسم آقای میم احساساتم را دوباره جریحه دار نکند، دلداری دادنش را اینطور شروع کرد: آقاهه که الان رفت خونه شون عصری برات چی خریده بود؟ بوش خوبه؟!
دایی : فاطمه وای فای رو روشن کن!
فاطمه : من روزه ام محمد یاسین تو برو.
محمد یاسین: مگه وای فای روزه رو باطل میکنه؟
خیلی سال پیش ها که کلاس اول دبیرستان بودم، خاله میم مدیر مدرسه مان بود. خیلی خیلی سختگیر بود و مهربان و چهار چشمی همه جا را می پایید. همان ماه های اول بود که متوجه شد پسری همیشه جلوی درب مدرسه پرسه میزد. یک روز بالاخره مچ پسرک را وقتی گرفت که داشت کلاس ما را در حالی که داشتیم از کلاس ورزشمان برمیگشتیم مدرسه، تعقیب میکرد. خلاصه رفت جلو اول خیلی منطقی صحبت کرد که چرا ولی بحث منطقی پیش نرفت و کار به اینجا کشید که خاله به پسرک گفت: شماها انگل جامعه اید و البته پسرک جواب داد: انگل خودتی! و چقدر خاله ناراحت شده بود و نهایتا تهدیدش کرده بود به تماس گرفتن با پلیس و پسرک را فراری داده بود. فردای آن روز خاله تعریف کرد که شب خانه بوده و زنگ در را زده اند و وقتی رفته جلوی در پسرک را دیده که آمده بخاطر حرفی که زده عذر خواهی کند و آخر سر مُغُر آمده که یکی از دختر های کلاس ما - که از قضا از فامیل های دوور خاله اینها هم بود- را دوست دارد و میخواهد هر طور شده با دخترک ازدواج کند. خلاصه خاله ملی با پسرک صحبت کرد و ما دیگر او را دور و بر مدرسه ندیدیم. دختر فامیل دووور مامان اینها را اما همین دیروز در درمانگاهمان دیدم که داشت سراغ آزمایشگاه را می گرفت. هیچ تغییر نکرده بود. همانطور آرام و زیبا. با آقای محترمی ازدواج کرده بود و یک پسر پنج ساله داشت.
تیستو : صفر
دختر فامیل دور مامان اینا: یک
دختر خاله ام بچه ی دومش را باردار است. بخاطر زیاد شدن اسم های "امیر" دار و "ستایش" دار و امیرطاها پسر اولِ دخترِ خاله، اسم آقای نی نی را گذاشته ایم امیر ستایش. امیر طاها ی سه ساله اما حسابی روی نی نی دنیا نیامده حساس شده و همه چیز را بین خودش و او تقسیم کرده. حتی دست های مادرش را. مثلا دیروز که دختر خاله او را برده دستشویی تا کارش را بکند داد و بیداد راه انداخته که: با دست امیرستایش منو نشور.
کسی که برنامه ی پزشک های درمانگاه را می نویسد منم. با حفظ سمت، تنها کسی هم هستم که به این برنامه اعتراض دارد.
همیشه از اینهایی که تا ازدواج میکنند همه عکس ها و مطالبشان تبدیل به عاشقانه های دو نفره گوگولی میشد خوشم نمی آمد و حالا از ترس اینکه مبادا من هم یکی از این عاشقانه دونفره ی گوگولی نویس شوم، هی دارم خودم را سانسور میکنم.