یه روزگاری هم دنبال راه حل بودیم برای مهمان خیز بودن خونه. جا به جایی خونه، قطع ارتباط با فامیل، نمک ریختن در کفش ها هیچ کدوم به نظر درمان قطعی نمیومدن. آخرش تصمیم گرفتیم دور تا دور خونه رو خندقی به عمق دو متر و عرض سه متر حفر کنیم و آب شهری رو ول بدیم توش و چند تا تمساح گرسنه رو به صورت تمام وقت توش مستقر کنیم. اذوقه مون هم قرار بود توسط امداد هوایی تامین بشه. طرح بین خودمون تصویب شد و رفت کمیسیون برنامه و بودجه جهت برآورد هزینه. منتهی هیچ وقت از اونجا در نیومد. حالا بازم توی فکرش هستیم خدا کریمه، تو رو خدا بفرما چایی اتون سرد شد، چرا میوه میل نمیکنین اخه؟ ماشالله ماشالله کوچولوتون چه پرانرژیه. نیافته از رو مبل.
شاید براتون عجیب باشه ولی ما کلهم اجمعین توی خونه حدحد رو "داداشی" صدا میکنیم.
ای کسانی که توی شهر خودتون چادری هستین و یه شهر دیگه که میرین چادرتون رو برمیدارید، هیچ می دونستین خیلی بی کلاس و ندید بدید و آزاده نامداری هستین؟
چند روز پیش میخواستم چیزی را آنلاین خریداری کنم. وقتی اسکرین شات مبلغ واریزی را برای فروشنده فرستادم، سه کلمه در جواب نوشت "خدا برکت بده" و چقدر این سه کلمه چسبید. چقدرررر.
امید برای من مثل یک بافر است. تا یک جایی میتواند یاس و نا امیدی و زشتی ها را در خودش حل کند و آب از آب در دلم تکان نخورد. ظرفیتش که تکمیل شد دیگر نفرت از چشم هایم می چکد بیرون و با دستهایم به این طرف و آن طرف مالیده می شود.
قرار بود بروم 14 ترم را بگذرانم و برگردم سر زندگی خودم. رفتم 14 ترم را گذراندم ولی معلوم نشد خودم چی شد.