در زمان های قدیم پادشاهی بود که به به قصد کشور گشایی به دژ آهنین سرزمین مجاور حمله میکند ولی در مقابل استحکام دژ و انسجام نیروها راه به جایی نمیبرد و همان نزدیکی اردو میزند. از این طرف دختر فرمانروای قلعه از پنجره پادشاه مهاجم را می بیند و یک دل نه صد دل عاشق او میشود و با باز کردن دروازه های قلعه راه را برای ورود مهاجمان باز میکند و به این ترتیب پادشاه مهاجم فرمانروا را به قتل میرساند و با دخترک عاشق ازدواج میکند. دخترک پادشاه را می پرستد و در کنار هم خوشبخت اند. تا اینکه روزی از روزها پادشاه میبیند قسمتی از بازوی همسرش کبود است. علت را جویا میشود ولی همسرش چیزی نمیداند. تنها میداند شب خواب راحتی نداشته و صبح که از خواب بیدار شده دیده روی بازویش کبود است. به دستور پادشاه تشک پر قوی دخترک را جست و جو میکنند. میبینند در میان هزارن پر داخل رخت خواب، یکی از آنها که شکسته و زمخت شده است. پادشاه تعجب میکند و از دخترک می پرسد چطور بدن تو اینقدر ظریف و حساس است که با پر شکسته ای کبود شده و آزار دیده؟ دخترک تعریف میکند که خوراکش فقط عسل کمیاب زنبور های کوهستانی و شیر بزهای کوهی بوده و حمامش تماما با گلاب اعلا انجام میشده و اینها همه به دستور مستقیم پدرش از نوزادی تا جوانی برایش مهیا میشده. پادشاه وقتی این داستان را میشنود بی درنگ دستور میدهد سر همسرش را از تن جدا کنند. چرا که میدانست کسی که به چنین پدری خیانت کند ممکن است در آینده به او هم خیانت کند.
حالا داستان، داستانِ پسرخاله ی ماست. از بچگی عاشق کبک ها بود. حالا که خودش بزرگ شده و بزرگ تر ها دیگر حریفش نشدند، برای خودش دو سه تا کبک خرید. کبک ها بعد از مدتی فرار کردند. با بدبختی در بالکن خانه ی همسایه بازداشتشان کرد. قفس خیلی خیلی بزرگتری برایشان ساخت و غذایشان را بهتر و بهتر کرد. باز هم فرار کردند. پرهایشان را قیچی کرد. باز هم فایده ای نداشت و یکی از آنها توانست فرار کند. این بار ولی پسر خاله زد به سیم آخر. پِخ پِخ شان کرد و جهت بارگزاری آبگوشت تقدیمشان کرد به خاله بزرگه.