اگر بخواهم پیاز داغ قضیه را زیاد کنم، باید بگویم که یک بار، همراه چند تا از خاله زاده ها و دایی زاده ها فرار کردیم و رفتیم تهران. اما اگر بخواهم معمولی تعریف کنم، باید بگویم که بله، یک بار با اطلاع جزئی به یکی از والدین و بدون اجازه ی آنها یهو زدیم به جاده که خودمان را برسانیم که یک مراسم عروسی که ما را نبرده بودند و ما هم بدجوری لچ برداشته بودیم و اصلا کهیر زده بودیم که چرا نباید توی آن عروسی باشیم؟ من بودم و شاخدار و یاس و دختر دایی و پسر خاله و دختر خاله. با هزار بدبختی و ترس و وحشت از اینکه الان یکی از دایی ها رد مان را میزند و با خفت از اتوبوس پیاده مان میکند خودمان را رساندیم اهواز. آنجا هم رفتیم توی لیست انتظار که بلکه بتوانیم با پرواز خودمان را به مراسم که همان شب هم بود، برسانیم. تازه جشن عروسی تهران هم نبود. باید خودمان را می رساندیم کرج. یک روزی باید خیلی رویم زیاد شود که قضیه عروسی را برایتان تعریف کنم.
با هزار عز و التماس ما شش نفر توانستیم خودمان را توی لیست انتظار جا کنیم و بلیط بگیریم (پول بلیط را هم یکی از زن دایی ها از گاو صندوق دایی به ما قرض داده بود وگرنه که ما آه در بساط نداشتیم. خود دایی وقتی فهمید داشت دیوانه میشد :دی ). به همین خاطر اخرین نفرهایی بودیم که سوار شدیم. ردیف دوم جای ما دخترها بود و جای یاس افتاده بود لاین سمت راست و کنار دو مرد میانسال، و پسرخاله هم افتاده بود چندین ردیف عقب تر. آن موقع یاس تقریبا هفت ساله بود، آنچنان مظلوم به پنجره ی هواپیما نگاه میکرد که آخرش مجبور شدیم به آقایان کنار دستش بگوییم اگر می شود جایشان را بدهند به بچه که بتواند کنار پنجره بنشیند. آقایان هم با روی خوش و با شوخی خنده جا به جا شدند و جایشان را دادند به یاس. ظاهر و فاز مسافر های ردیف جلو و ردیف کناری ما یک طوری بود. معلوم بود مسئولی چیزی هستند. مهماندار ها هم هی احوالشان را می پرسیدند و خیلی بهتر از همیشه مهمان داری می کردند. بخاطر همین توجه ما به خودی خود جلب شده بود و این وسط من فقط نیم رخ آقای ردیف جلویی را می دیدم و هر کار می کردم هیچ به جا نمی آوردمشان. از آن طرف هم صدای پج پج صحبت کردن یاس و آقایان بغل دستی اش می آمد و بعدا فهمیدیم خیلی راحت با او سر صحبت را باز کرده اند و پرسیده اند کجایی هست و کجا می رود و بابا مامانش چکاره اند و اسمشان چیست و کجا کار میکنند. اینطور بود که وقتی هواپیما میخواست بنشیند و هر کس سر جایش نشسته بود یادداشتی را دست به دست کردند و رساندند به آقایی که من نیم رخش را دیده بودم و به جا نیاورده بودمشان و ما هم که تماما توی نخ کارهای این چند نفر بودیم که بدانیم کی هستند و اصلا رییس کجایند یعنی توی کاغد چه نوشته اند؟ که خب فهمیدنش خیلی طول نکشید، چون همین که هواپیما که نشست آقای ردیف جلویی از جایش بلند شد و برگشت سمت ما و شروع کرد به احوال پرسی. تازه آن وقت بود که ایشان را شناختم. فکر کنید مرد با آن سن و سال - اصلا کاری به درجه و این چیزها هم ندارم- با آن قد بلندش به سختی از روی صندلی بلند شده بود و به ما چند دختر کم سن و سالِ هیجان زده و پر سر و صدا سلام کرد و حالمان را می پرسید و احوال بابا و دایی بزرگه را که از زمان جنگ میشناختشان جویا می شد و کلی تحویلمان گرفت و حتی تعارف کرد که اگر جایی می رویم ترتیبی بدهد راحت تر راهی شویم. و نگفته پیداست که برخورد ایشان چقدر به چشم منِ نوجوان آمده بود و همه اش خدا خدا می کردم یاس لو نداده باشد که چطور تا اینجا خودمان را رسانده ایم و چرا.
این روزها که اینطرف و آن طرف حرف از وضعیت جسمانی و دعا برای سلامتی ایشان است، گفتم این خاطره را اینجا تعریف کنم شاید لحظه ای دعایی از ته ته دلتان بلند شود و برود به آسمان. خدا هم که دنبال بهانه است، ان شالله به واسطه ی دعای خیر شما رحمت و شفایش را نازل می کند. آمین.