درخت بلوط

بایگانی

۱۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

   مهرانِ خاله علاوه بر لباس کُردی، دشداشه و چفیه هم دارد. لباس ها را پوشید و عینک آفتابی را هم به چشم زد و با پسرِ همسایه ی خانه ی ییلاقی مان که فامیل هم هست رفت خانه شان که پدر و مادرش را بگذارند سرکار. آنجا هم گفتند ایشان از شیخ های کشورهای حاشیه ی خلیج است و خیلی وضع مالی اش خوب است و خفن است و فارسی اش هم چنگی به دل نمی زند. آنجا خیلی اتفاق خاصی نیافتاد جز اینکه که تا خانم خانه که سن و سال دار هم بود شکش می برد و سوال های جدی میپرسید، مهران یهو میگفت خاله میدونی مادر من مُرده؟! ای وای مادرم مُرده. من مادر ندارم! و پیرزن هم که دل سنگ نبود که، هی بغضش میگرفت و هم دردی میکرد.

یک جا هم حرف را برده بود سر خانواده ی ما و گفته بود مثل اینکه اینها خیلی سخت گیر و بد اخلاق هستند و پیرزن و پیرمرد هم کلی تعریف کرده بودند که نه اینها خانواده ی خوب و آرامی هستند و خانواده ی شهیدند. که مهران میپرسد شهید یعنی چه؟ پیرزن میگوید یعنی پسرشان توی جنگ با عراق کشته شده؟ یهو مهران برزخی شده که یعنی اینا با عراقی ها، با عرب ها جنگیده اند؟ یعنی اینها دشمن ما هستند؟ ما عرب ها را می کشند؟؟؟

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۹ ، ۲۰:۱۱
تیستو

    فکر کنید پارسال عید مهران، پسرِ خاله شهین زنگ زده به بابا بزرگ و خودش را جای کَل ظفر، یکی از اهالی روستا جا زده و گفته چه نشسته اید که خانه ی ییلاقیتان را دزد زده. بابابزرگ هم عصبانی زنگ زده به اعضای شورای روستا و داد و بیداد و بد و بیراه که این چه وضع روستاست درست کرده اید و فلان و بیسار...اینقدر شدید که بنده های خدا همان موقع یکی را می فرستند درب خانه و می بینند که اصلا خانه در چه وضعی است و خسارت چقدر است، که می بینند درب خانا کما فی سابق قفل است و هیچ خبری نیست. شاکی با بابابزرگ تماس میگیرند که کی همچین حرفی زده و اصلا خبری نیست که، بابا بزرگ هم میگوید کل ظفر گفته. خب نگفته پیداست که اهالی عصبانی همه دق دلی شان را سر کل ظفر از همه جا بی خبر درمی آورند و بنده ی خدا هر چقدر انکار میکرد بقیه بیشتر عصبانی می شدند. خلاصه چند ساعت بعد میفهمند همه ی این آتش ها از گور مهران بلند شده و اینطوری کل ظفر دشمن خونی مهران می شود.

از آنجایی که مهران مبتلا به کرم است و تشخیص بیماری اش هم راحت بود، امسال با پسردایی راه افتاده رفته خانه ی کل ظفر عید دیدنی. ولی چطور؟ با لباس کردی و عینک آفتابی.
پسر دایی اینطور معرفی اش کرده که یکی ز دوستان ماست که از کردستان آمده این اطراف گردش و حواستان باشد ناراحت نشود. مهران هم بلند میشد میگفت "یا عمر" می نشست میگفت "یا عثمان" و هر چه کل ظفر و خانمش می گفتند رو به پسر دایی می پرسیده: چی میگن؟ یعنی چی؟
حرفهای معمولی رد و بدل میشده تا اینکه کل ظفر می پرسد همه ی خانواده تان آمده اند روستا؟ پسر دایی هم تایید میکند. که کل ظفر میپرسد: پسر کوچک شهین هم آمده؟ ببینمش میکشمش.
پسردایی و مهران هم که میبینند کنترل خنده سخت شده از مهلکه میگریرند، غافل از اینکه همسر کل ظفر به مهمان غریبه شک کرده.
فردای آن روز پسر دایی و پسرخاله بدون لباس مبدل، باهم راه میافتند بروند کوهنوردی و بین راه از دور کل ظفر را می بینند که جلوی در خانه اش ایستاده و آنها را زیر نظر دارد. با خودشان می گویند به روی خودمان نمی آوریم، تا چند ساعت دیگر که برگردیم او هم رفته. اما همین که گردششان تمام شد و داشتند برمیگشتند خانه، یهو پیرمرد از پشت دیوار جلویشان سبز شد و فرمود: سلام پدرسگ!

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۹ ، ۲۰:۲۴
تیستو