یادتونه گفتم رفتم کوه؟ واقعا اُف بر شما اگر یادتون رفته باشه. آره دیگه داشتم می گفتم. من رفتم کوه.
کیا بودیم؟ من، دختر دایی ام (ساناز)، پسر خاله ام (همون که تا من رفتم دستم رو عمل کردم سریع رفت انگشتش رو برد زیر اره برقی که یه وقت خدای نکرده بعد از 100 سال من برای سه روز صدر اخبار نمونم)، پسر خاله ام (که داداش اون یکی پسرخاله ام که تا من رفتم دستم رو عمل کردم سریع رفت انگشتش رو برد زیر اره برقی ... نیست)، پسر دایی ام (که داداش ساناز نیست)، پسر داییِ پسر دایی ام.
بعد همه تجهیزات داشتن. یکی قمقمه، یکی وسایل صبحانه، بقیه آب و خوراکی و این صحبتا. من؟ خودم، کلاهم و ژاکتم. که البته ژاکت رو هم همون اول مسیر وقتی به هن و هن افتاده بودم تقبل کردن و انداختن توی کوله شون. خلاصه ما رو بردن بالا و هر چی ما نفس نفس زدیم هی گفتن الان می رسیم و الان می رسیم و الان و خلاصه بعد از حدود یک ساعت و نیم صخره نوردی با شیب خدا درجه رسیدیم سر چشمه و بساط صبحونه رو پهن کردیم داشتیم در صلح و صفا صبونه میخوردیم که یهو یه مرده با یه چوب گنده توی دستش دوید سمت ما و داد زد: مگه شماها صاحاب ندارین؟! بگیرم سیاه و کبودتون کنم؟!
بله. بابای پسر داییِ پسردایی بود که یه کله 8 ساعت رونده بود تا شهرمون و بعد که فهمیده بود پسرش با ما اومده کوه همون اول شهر پیچیده بود پای کوه و این همه راه رو هن و هن اومده بود بالا که سورپرایزمون کنه.
خلاصه صبحونه رو خوردیم و چای آتیشی رو هم زدیم و من لم داده بودم و از آفتاب بهاری لذت می بردم و به شوهرم پیام می دادم که "عزیزم ما رسیدیم!" اونم جواب می داد: " به سلامتی مواظب خودت باش کوهنورد من!" و بقیه هم بگو و بخند و داییِ پسر دایی هم به به و چه چه که چه هوایی و چه منظره ای و خاک تو سرِ علی (اون یکی پسر دایی) که نیومد و چقدر خنگه که این هوا و این منظره رو از دست داد. که یهو بزرگواران گفتن خب دیگه جمع کنیم بریم بالا. گفتم چی؟ بالا؟ بالای کجا؟ فرمودن قله دیگه. قله؟ مگه همین جا آخرش نبود؟ حالا من اون لحظه خودم نبودم که. فرودو بودم پای کوه نابودیِ سرزمین موردور. خسته ی خسته. آقا گرگه بودم بعد از خودن شنگول و منگول. سنگین سنگین. به زور خودم رو می کشیدم بالا و نفسم بالا نمیومد. هن و هن کنان میرفتم بالا. دو دقیقه ای یه بار می ایستادم و نفس نفس زنان به بقیه که مث بزغاله راحت از صخره ها می رفتن بالا و هی دور تر می شدن نگاه میکردم و نفس میگرفتم که صدای بریده بریده و نفس نفس زدن دایی پسر دایی که اونم عقب افتاده بود رو شنیدم که میگفت: بخدا علی از همه مون عاقل تر بود.