وبلاگ قبلی ام را خیلی دوست داشتم . خیلی . بیشتر از همه عنوان های هر پست را . اما حالا که اینجا هستم و عنوان نوشتن اجباری است انگار به دلم نمی چسبد .
وبلاگ قبلی ام را خیلی دوست داشتم . خیلی . بیشتر از همه عنوان های هر پست را . اما حالا که اینجا هستم و عنوان نوشتن اجباری است انگار به دلم نمی چسبد .
ته تغاری خانه ی ما از اول زبان بوده ، کم کم دست و پا و اخیرا ریش درآورده . دیشب تشنه بودم و ولی چون هنوز باد شیراز توی کله ام هست ، برای یاس پیامک فرستادم که : " مظلوم حسین تشنه لب" دقیقه ای نگذشته بود که جواب داد : " منم شمر لعین ، دشمن اهل یقین"
تجربه های جدید را دوست دارم . وقتی یک کار جدید انجام میدهم احساس بودن میکنم . انگار فرمان زندگی را از دست هسته های قاعده ای مغزم میگیرم و میدهم دست قشر خاکستری .این تجربه ی جدید میتواند سفر کردن به جایی باشد که تا به حال ندیده ام . مزه کردن دمنوشی باشد که تا به حال ننوشیده ام . یا حتی ایستادن روی آن تکه فرشی باشد که مبل همیشه ی خدا آنجا بوده و پاهای من هنوز آن تکه از فرش را لمس نکرده است .
24 سال پیش که خانواده ی بابا بزرگ به خانه ی فعلی شان نقل مکان میکردند ، پنج سالی از شهادت دایی گذشته بود . ننه اما در خانه ی جدید بی تابی میکرد . انگار پسر 20 ساله اش را در خانه ی قدیمی جا گذاشته باشد ، قرار نداشت . همان روزها بوته ی گل محمدی توی باغچه را به یاد دایی کاشت و از همان موقع تا 12 سال بعد اشک هایش را همان جا ریخت .
ما در چنین خانه ای بزرگ شدیم .
این ده روزی که من و یاس خانه ی شاخدار بودیم ، همه ی اعضای خانواده تماس میگرفتند که مهمانی بس است و برگردید و دلمان تنگ شده و فلان و بهمان . ما هم شانه مان را به مخالفت می انداختیم بالا و بهانه ی روزه مان را میگرفتیم . بابا اما زیر بار نمیرفت . هر وقت تماس میگرفت میگفت "پرسیدم گفتن اگر قصد ده روزه هم کرده باشید باز هم میتوانید زودتر از ده روز از سفر برگردید ... " و وقتی شک و تردید ما را میدید میگفت " اصلا شما بیاید من میگم گناهش گردن بهنام "
هنوز ربع ساعت از رسیدنم به خانه نگذشته که سر هیچی از نظر من و همه چی از نظر خودش ، حسابی دعوایم میکند . دو ساعت یعد توی خواب خوش هستم و گونه ام بخاطر برخورد با یک جسم زبر ، خارش میگرد. این یعنی یک آقای ریشو آمده منت کشی .
واحد بغلی خانه ام را یک زن و شوهر جوان اجاره کرده بودند . از سه سال قبل که به عنوان عروس و داماد آمدند توی خانه تا همین الان فقط یک بار دیدمشان . همیشه صدای خنده ی وقت و بی وقت و البته آویز زنگوله دار پشت در خانه شان بود که یادآوری میکرد هنوز هم کسی پشت دیوار این خانه زندگی میکند . امروز اثات کشی کردند و رفتند در حالی که حتی یکبار هم بهم سلام صبح بخیر نگفته بودیم .
1-همه چیز خیلی خوب بود . من فکر میکردم خیلی عکاسم تا اینکه ایستاگرام عضو شدم . شت . مرده شور عکسای خوشکل شون رو ببره .
2- خدابیامرزه شهید جهاد مغنیه رو . از وفتی شهید شدن تا همین الان من هر هفته دارم عکس جدید از ایشون در فضای مجازی میبینم ! تو اینستاگرام که دیگه واویلا . بعضی وقتا با خودم فکر میکنم نکنه ایشون شهید نشدن و رفتن یه عملیات محرمانه تو اسراییل انجام بدن و چتد وقت دیگه اسراییل رو میترکونن و از اونجا برامون بای بای میکنن ؟
3- خیلی از خانم ها هستند اون بالای پیجشون تهدید کردن که آقایون جواب کامنتتون رو نمیدیم . آقایون دایرکت نفرستین . آقایون شامپو تو چشمتون اصلا ... خب این میزان از دیانت آفرین داره . البته در صورتی که همین خانما پای پست این و اون با پسرا کل کل راه نندازن ! ما که در این زمینه گناهکار و سیه رو هستیم و ادعایی هم نداریم . کاش عزیزان پر مدعا تموم کنن این شتر سواری دولا دولا رو .با تشکر .
اگر روزی روزگاری به سرم زد که درسم را ادامه بدهم ، و دانشگاه علوم پزشکی هم به سرش زد و به من پذیرش داد ، یک شهر جدید را انتخاب خواهم کرد. همدان یا شهرکرد . شاید هم گرگان . فکر میکنم شیراز دارد برایم تمام میشود .
خوش شانس ترین آدم امروز استاد ز نبود که یک ظهر از بانک با او تماس گفتند در قرعه کشی یک پژو 206 برنده شده.
خوش شانس ترین آدم امروز آن دوستم نبود که بالاخره توانست از نمونه های خون مربوط به پایان نامه اش DNA استخراج کند.
خوش شانس ترین آدم امروز خسرو شکیبایی بود . چرا که بخاطر ضعیف بودن چشمانم نوشته ی بنر روی چهار راه را که نوشته بود" صبر و شکیبایی " از دور خسرو شکیبایی خواندم و در جبران این سوتی یک فاتحه مفت و مجانی مهمانش کردم .