درخت بلوط

بایگانی

     سلام .سلاااااام . سلاااام . ســـــــلام . سلام سلام سلام . سلام علیکم . سلام احوال شما . سلـــــــــــــام . سِلام کا . سلللللام علکم . سلام . سلااااام چطوووووری ؟ . شلام . سلام سلام صد تا سلام . سلاااااااااااااااااااااااااااااام . سلام خوش آمدید . سلام نماز روزه تون قبول . ســـــلـــــــام . سلام سلام . الان هم میخواستی نیای . جانمازتون کجاست ؟ راستی سلام . سلام به همگی . سلااااااااااااااااااااااااااااام علیـــــــــک .

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۴ ، ۱۴:۳۶
تیستو

    دیشب برای گرفتن عکس از سفره و خانواده ی در حال افطاری خوردن ، روی سکوی گلخانه ایستادم . حالا که عکس ها را نگاه میکردم دیدم دایی جان قربون بلا و بوسنا علیه از گوشه ی عکس دارد بهم چشم غره میرود .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۴ ، ۱۴:۲۵
تیستو

حقایق زیادی در زندگی من وجود دارد که به معنی کلمه ضایع هستند و یکی از ضایع ترین های آن شاید تاریخ تولد قمری ام باشد .

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۴ ، ۱۳:۴۸
تیستو

    همین وقت هاست که دلم میخواهد جمع کنم و بروم یک جای دور . میگویید من برای این شهرم و این شهر برای من ؟ باشد . میگویید من برای این آدم ها هستم و این آدم ها برای من ؟ باشد . بعضی وقتها آدم باید خودش را بگذارد زمین و برود .

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۴ ، ۱۸:۴۵
تیستو
  ما پسر دایی دو سال و نیمه ای هم داریم که میرویم در خانه شان و با خواهر و برادرش سوار ماشینش میکنیم که برویم با هم آب هویج بستنی بخوریم و ایشان بعد از اینکه سوار ماشین میشود خیلی طلبکار جلوی پنجره مینشیند و میگوید این " این مانِ منه " " جا ندارم" و "برو اونور بشینم" و "نگام نکن" و "بهم نخند"و با دیدن هر چراغ راهنمایی میگوید "چراغ قمزه کم کم برو " "چراغ داره ایست" و با دیدن هر ماشینی اسمش را فریاد میزند "206" "لیفان" "ماشین خودمون" "سانفافه" و بعد از در مدت انتظار جلوی درب بستنی فروشی غر زد و غر زد و غر زد که : "گرممه" "چرا آقاهه از اینجا رد میشه " "من میخوام برم " "پاتو وردار " و بعد از نوش جان کردن لیوان آب هویج بستنی اش که من برایش نگه داشته بودم و ایشان لطف کرده و با نی از آن مینوشیدند و مدام یادآوری میکردند که " بگیرش بالا " "هنوز تموم نشده؟" "ترشه!" "تکونش نده" "بده خودم بگیرمش" ، و حینی که جلوی درب داروخانه توی ماشین منتظر بودند که من داروهای سوسن خانم را بگیرم خطاب به بقیه میگوید " آجی فاطمه دیگه نمیاد ما بریم بای بای" و در آخر وقتی باهم میرویم در خانه شان و من میروم سالم تحویلشان بدهم به مادرشان در جواب مامانش که میگوید خوش گذشت میگوید "نه هیچی نخوردم هیچی هم برام نخریدن "
۱۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۴ ، ۱۷:۴۷
تیستو

     یک سندرمی هم هست به اسم میخ گریزی . افراد مبتلا به این سندرم به هیچ وجه حاضر نیستند به دیوار سفید کاری شده میخ بکوبند . این سندرم در افرادی دیده میشود که در زمان بچگی مادرشان النگوها و حلقه ی ازدواجش را فروخته باشد تا با پول آن خانه ی در حال ساختشان را سفید کاری کنند .

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۴ ، ۱۶:۲۹
تیستو

انگار همه مان سوار یک هواپیما بودیم . داشتیم میرفتیم اردو . پرواز خوبی بود . با هم حرف میزدیم . میخندیدیم . گریه میکردیم . البته مهاندارها بی اعصاب و بی عقل بودند . ولی باز هم روزهای خوشی بود . بعد این هواپیما سقوط میکند توی اقیانوس . همه همدیگر را گم میکنیم . به سختی خودم را میرسانم به یک جزیره ی امن ناشناخته . اما چند نفری بیشتر آنجا نیستند . توی آب و توی ساحل میگردم دنبال بقیه . چند تایی را پیدا میکنم ولی بقیه نیستند که نیستند . دلم میخواهد فریاد بزنم که "آهاااااای من اینجام ! شماها کجایین ؟" ولی پنل مدیریت بلاگفا دیگر مرا نمیشناسد .

۱۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۴ ، ۱۸:۵۱
تیستو

آدامس - دعانویس - طالع بینی - عشق در نگاه اول - عشق مجازی - حجاب + آرایش - کامنت تبلیغاتی برای افزایش بازدید - چاپلوس ها - آدم هایی که پز مال و منال شان را میدهند - ابروهای موکتی - دماغ سربالا عمل شده - حلقه ی بینی - آش کارده - ریش بلند - مردهای مو بلند - چادر نازک -

به این لیست به مرور اضافه خواهد شد .

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۲ ۱۳ تیر ۹۴ ، ۱۸:۱۹
تیستو

     هر چند وقت یکبار یک جَو جدید توی خانواده راه می افتد و خانم ها را به تکاپو می اندازد . همه باهم شدیدا گیر میدهند به یک چیزی و بعد از چند ماه رهایش میکنند .مثلا گیر میدهند به مربا پختن ، لواشک پختن ، کیک و شیرینی پزی ، میوه خشک کردن ، طلا خریدن ، بافتنی بافتن ، ورزش کردن ، پیاده روی ، ختم قرآن و یا کتاب خواندن حتی . مطمئنم که چشم و هم چشمی نیست . میشود اسمش را گذاشت همراهی همه گیر . اینبار خدا به همه ی پارچه ها رحم کند . خانم ها میخواهند خیاطی کنند .

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۴ ، ۰۲:۱۴
تیستو
    دشمن شماره ی 3 که خاطرتان هست ؟ یک ماهی هست که رفته اصفهان خانه ی مادربزرگ و پدربزرگ مادری اش . اینقدر برای برگرداندنش امروز و فردا کردند که ماه رمضان شروع شد و نشد بروند دنبال بچه . پسرک هم آنجا بد نمیگذراند فقط شب ها که میشود دلش میگرد و زنگ میزند به خانه و گریه و الی اخر . به همین خاطر مادربزرگش یک گوشی قدیمی و یک سیم کارت بی استفاده اش را داده دست آقا که هر وقت خواست زنگ بزند به خانه . دشمن شماره 3 هم سرخوش از گوشی دار شدن یک لحظه هم گوشی را از خودش دور نمیکند و تمام وقت منتظر تماس است . از دیروز تا الان شماره ی پسرک دارد دست به دست میشود و همه دارند زنگ میزنند به گوشی اش . پارسا هم ذوق مرگ میشود و از هیجان نمیتواند درست صحبت کند فقط آخر تماس از همه میپرسد " این شماره ی خودته ؟ الان سیو اش میکنم "
بابا ی باحال ماهم سر شب شماره ی پسرک را با تماس یا پیامک به همه ی فامیل رسانده .
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۴ ، ۰۱:۵۱
تیستو