دقیقا نمی دانم اینکه همسر پسرعمو ی آدم زنگ بزند که احوال آدم را بپرسد و زیارت قبولی بگوید عادی محسوب میشود یا نه؟
دقیقا نمی دانم اینکه همسر پسرعمو ی آدم زنگ بزند که احوال آدم را بپرسد و زیارت قبولی بگوید عادی محسوب میشود یا نه؟
پیش از این بلاگفا کامنت ها را می خورد ، اما غذای مورد علاقه ی بیان ، پاسخ هایی است که به کامنت ها میدهم .
مرد جوان 33 ساله ای که سمت چپ قفسه ی سینه اش بدجوری درد میکرد و حالت تهوع داشت و جدی جدی سکته کرده بود ، ولی هر بار پدرش تماس میگرفت با صدای سرحالی برایش توضیح میداد که حالش خوب است و فقط کمی دلپیچه دارد و به ما اصرار میکرد اجازه بدهیم با رضایت شخصی از بیمارستان مرخص شود ، چون میترسید پدرش که ناراحتی قلبی دارد نگرانش شود .
از جمله نکات منفی دکتر بودن این است که متاسفانه خود آدم دقیقا میداند چه بلایی دارد سرش می آید.
پشت همین دیواری که به آن تکیه زده ام خوابیده .صدای نفس هایش را هم میتوانم بشنوم . دستهایش هم هنوز مثل آن سالها مهمان نواز است. فقط من برای آغوشش پیر شده ام .
اینکه میشود بعد از نماز صبح با یاس رفت اتاق آن دیگری و نوبتی از پله بالا رفت و محتویات کمد دیواری را خالی کرد و هی با سرک کشیدن توی جعبه ها و کیف ها داد زد : اینو یادته ؟ اونو یادنه ؟ و شاخدار هم 1000 کیلومتر آن طرف تر باشد و دستش به ما نرسد ، یعنی اینکه هنوز هم میتوان به این زندگی امیدوار بود .
از وقتی توانایی خواندن پیدا کرده ام تا همین الان ، نوشته ای که بیش از همه منقلب ام کرده و اشکم را در آورده یک داستان واقعی بود از زندگی یک پسر جوان . خیلی قشنگ و واقعی و در 55 صفحه تمام احساس اش را نوشته بود . نفهمیدم داستانش را چاپ کرد یا نه ، ولی داستانش من یکی را کشت . کیبورد و میز کامپیوترم خیس خیس شده بود .