پشت همین دیواری که به آن تکیه زده ام خوابیده .صدای نفس هایش را هم میتوانم بشنوم . دستهایش هم هنوز مثل آن سالها مهمان نواز است. فقط من برای آغوشش پیر شده ام .
پشت همین دیواری که به آن تکیه زده ام خوابیده .صدای نفس هایش را هم میتوانم بشنوم . دستهایش هم هنوز مثل آن سالها مهمان نواز است. فقط من برای آغوشش پیر شده ام .
اینکه میشود بعد از نماز صبح با یاس رفت اتاق آن دیگری و نوبتی از پله بالا رفت و محتویات کمد دیواری را خالی کرد و هی با سرک کشیدن توی جعبه ها و کیف ها داد زد : اینو یادته ؟ اونو یادنه ؟ و شاخدار هم 1000 کیلومتر آن طرف تر باشد و دستش به ما نرسد ، یعنی اینکه هنوز هم میتوان به این زندگی امیدوار بود .
از وقتی توانایی خواندن پیدا کرده ام تا همین الان ، نوشته ای که بیش از همه منقلب ام کرده و اشکم را در آورده یک داستان واقعی بود از زندگی یک پسر جوان . خیلی قشنگ و واقعی و در 55 صفحه تمام احساس اش را نوشته بود . نفهمیدم داستانش را چاپ کرد یا نه ، ولی داستانش من یکی را کشت . کیبورد و میز کامپیوترم خیس خیس شده بود .
قبلا هم گفته بودم ، باید مامان را سوار یک سفینه ی کوچک کنیم و بفرستیم فضا . حوصله اش که سر رفت میتواند با شهاب سنگ های خطی برود گردش . آدم ها برای مامان ضرر دارند .
برای خود آدم بهتر است که به بعضی چیزها فکر نکند . مثلا به اینکه مادر آن مارمولک کوچولویی که کنار فرش افتاده بود و تکان نمیخورد الان چه حالی دارد .
امروز چهاردهمین و البته آخرین انتخاب واحدم رو انجام دادم . ان شالله به خیر و موفقیت و شادکامی و سلامتی .
اینبار هم رفته ایم بستنی بخوریم . باز هم پشت چراغ قرمز :
"بابا ایست ! چراغ قمزه ! هر وقت آبی شد برو "