حالا که به وقت بازدید عشایر، مغزم به من فرمان میدهد تعارف چای هیچ چادری را رد نکنم، انتظار دارم کلیه هایم هم به افتخار این سطح بالای فهم و شعور چند ساعتی را دست از کار بکشند.
حالا که به وقت بازدید عشایر، مغزم به من فرمان میدهد تعارف چای هیچ چادری را رد نکنم، انتظار دارم کلیه هایم هم به افتخار این سطح بالای فهم و شعور چند ساعتی را دست از کار بکشند.
+ چه خبر؟ چیکارا میکنی؟
- هر روز جارو برقی و پیس پیس رو دنبال خودم میکشم و نقطه ی جدیدی از خونه رو فتح میکنم.
+ :)) ان شالله تا اخر هفته مرزهای شمال و شمال غرب رو هم ازاد کردی.
- نه خب. باید به فکر حفظ استحکامات هم بود. تا میای یه جا رو ازاد کنی دو جای دیگه سقوط میکنه
می گوید:
عاشقی برای فقرا بد دردیست، انگار که مزرعه شیب دار باشد و گندم ها کوتاه و داس هم کُند.
وقتایی که دلم گرفته، هر شماره ای که بگیرم جواب نمیده. حتی اگر ۱۲۵ باشه.
خوشحال باشی که امروز می توانی کمی بیشتر بخوابی و دیرتر از همیشه سر کار حاضر شوی ولی ساعت ۷ صبح خاله جان از خانه ی روستایی با سوسن خانم تماس بگیرد که" هوا به این خوبی حیف است و پاشو بیا اینجا" و تو هم بخاطر روشن شدن کولر ها در اتاق خوابت باز باشد و سوسن خانم هم با صدای بلند شروع کند اقوام باقی مانده در شهر را فراخوان کردن و بعد تر برود اماده شود و مقداری خوراکی برای بردن آماده کند و از آن طرف بابا که از اولین روز رجب روزه بوده عهد همین امروز روزه نباشد و با پر سر و صدا ترین روش ممکن نیمرو و چای درست کند و باز وقتی با پوست کلفتی تمام سعی میکنی خوابت را ادامه بدهی بیایند بالای سرت که "قالیچه های زیر تختت رو میخوایم ببریم". و بعد از اینکه قالیچه ها را با جان کندن از آن زیر کشیدی بیرون و خواستی برگردی به رخت خواب، صدای هلیکوپتری که برای اعزام بیمار دارد فرود می آید ضربه ی اخر را بزند.
دلتنگی مثل از دست دادن طحال است. تا توی بدنت هست فقط خوشحالی که آن را داری. خبر نداری که چیست و کجاست و اصلا چقدر به دردت میخورد. اما وقتی از دستش می دهی درد میکشی، نزدیک است که از شدت خونریزی بمیری، ایمنی بدنت پایین می آید و هی مریض میشوی و هی ضعیف و ضعیف و ضعیف تر...
دیروز با موبایل مادرش با من تماس گرفته و میگوید: دستت درد نکنه که دارو دادی حالم رو خوب کردی. میگویم خواهش میکنم و حالش را می پرسم. میگوید خوبم. میگویم امیر علی و فاطمه خوبن؟ میگوید: نه اونا خوب نیستن. فقط من خوبم.
بیایید یک قراری بگذاریم. قرارمان این باشد که وقتی پُستی امکان ارسال کامنت نداشته باشد به هیچ وجه باهم درموردش حرف نزنیم. چه با کامنت خصوصی، چه چتی، چه تلفنی و چه حضوری. قول؟ ممنون.