یه بار خاله کوچبکه عمل جراحی سنگینی کرده بود و تا موقعی که خونه ی دایی بود و نزدیک خونه ی ما بودن، من میرفتم هر شب امپول هاش رو تزریق میکردم. بعد از چند روز قرار شد خالهه بره خونه ی اون یکی خاله بمونه و بچه های دایی به تکاپو افتاده بودن که هر جور شده خالهه رو نگه دارن. بعد از کلی خواهش و تمنا و عز و التماس، کوچیکه از در وسوسه وارد شده بود و گفته بود: عمه اگر بمونی اینجا آجی فاطمه میاد مُفتی امپولهات رو میزنه ها.