خاطرات درمانگاه
چهارشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۹، ۰۶:۵۹ ب.ظ
خانومه اومده بود با هول و ولا. شروع کرد که: حالم خیلی بده و دارم میمیرم. یهو گفتم: مبارک! با تعجب گفت: چی؟ گفتم: ابروهات دیگه. خیلی بهت اومده.(تتو کرده بود)
وی در ادامه یادش رفت که واسه چی اومده بوده. بعد اذعان کرد که کمی پاهاش درد میکنه.
۹۹/۱۱/۲۹