بدون عنوان
چندین سال پیش ها یادم هست دایی جان، ماشین شاسی بلندی داشت که بچه هایش با آن عشق میکردند. نمیدانم سانتافه بود یا ویتارا یا چی؟ مهم هم نیست. خلاصه بچه ها خیلی دوستش داشتند. کار دایی هم که آزاد است. زد و دایی یهو پول لازم شد. نه که ورشکست شده باشد و این حرفها. طوری شده یود که باید ماشین را می فروخت. یادم هست آن موقع خیلی هم مشتری دست به نقد برای همچون ماشینی نبود. بالاخره بعد از کلی این طرف آن طرف سپردن خریداری دست به نقد و درست و حسابی پیدا شده بود و میخواست بنشیند پای معامله. لذا برای آخرین بار آمد توی حیاط خانه ی دایی، ماشین را بررسی کند. منتهی وقتی آمده بود آنجا، امیرعلیِ 3-4 ساله فهمیده بود توی حیاط چه خبر است، دویده بود (حالا من توضیح نمی دهم با چه وضعیتی که نوشته ی جدی مان به طنز تبدیل نشود) توی حیاط و گریه که ماشین مان را نبرید. آقای خریدار که ناراحتی امیرعلی را دیده بود عذرخواهی کرده بود و گفته بود پشیمان شده و بخدا اگر ماشین را رایگان هم بدهند امکان ندارد ماشین را ببرد. و واقعا هم منصرف شد و رفت. درست است اگر آن آقا ماشین را خریده بود کار دایی زودتر راه می افتاد ولی خب آن آقا دلش نمی آمد ماشین را ببرد.
حکایت آن آقا و ماشینِ دایی حالا حکایت من و یاس و شاخدار است با کتابهای چوبِ حراج خورده ی کتابِ داستان.