خانواده ی دکتر تیستو
دایی کوچیکه ی ما یه خوبی داره، در واقع خوبی زیاد داره، اما یکی از خوبی هاش اینه که اگر چیزی رو دوست داشته باشه میره پی اش. یه مدت عشق امداد رسانی و هلال احمر بود، یهو می دیدی غیبش زد و بعد سر از افغانستان و یا بم درمیاورد. یه مدت عشق سنتور بود که خدایی دنبالش هم رفت و تا حدودی یاد گرفت. این دایی ما یه دوران طلایی داشت. اونم وقتی بود که بخاطر عشق قدیمی اش به نونوایی، رفته بود یه تنور گازی خریده بود و توی حیاط علمش کرده بود هی نون می پخت. هی نون میپخت :)))) بعد نون ها که خوب نبودن خب. ضخامت همه بالا. کت و کلفت اندازه ی گردن من. فقط به یه دردی میخورد. کره محلی می مالیدیم روش و شکر می پاشیدیم و به به ... مزه اش عین شُل شُلی میشد. حالا شُل شُلی چیست؟ شبیه نان ولی بدون مخمر و این صحبتا، به نوعی پنکیک لُری. خلاصه می زدیم بر بدن و روشن می شدیم.
متاسفانه الان ولی خیلی وقته از اون دوران طلایی عبور کردیم و چندین ساله دایی وارد وادی کارهای خیریه و اردوی جهادی شده و عین داروغه ناتینگهام فقط ازمون پول می خواد.