درخت بلوط

بایگانی

بار دیگر شهری که دوستش دارم

چهارشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۱:۰۹ ق.ظ

     می دانید من از خیلی چیزهای این شهر متنفرم. از ادارات و مسولینش، از بعضی طایفه ها و حتی طایفه پرستی ها. از آدم های کله گنده اش، از بعضی ساختمان های چرک مُرد قدیمی گرفته تا چند تا ساختمان های یوغورِ مثلا مدرن و امروزی اش. از بعضی فک و فامیل هایمان حتی. از اینکه این شهر ما را نخواست متنفرم. ولی نمی دانم چرا دیدنِ تابلوی ورود به حوزه ی استحفاظی چشمهام را خیس می کند. چرا گندم زار های طلایی که دو طرف جاده را پر کرده مرا به گریه می اندازد؟ چرا حتی بوی کاه سوخته ی فصل درو قلبم را زیر و رو می کند؟ چرا وقتی از کنار امام زاده رد می شویم یا وقتی عکس دایی را وسط بلوار کنار پمپ بنزین می بینم، یا حتی وقتی که باد گرم و بوی شرجی را روی صورتم حس میکنم و البته موقعی که بوق افطار را می زنند چشم هام خیس می شود؟ چرا حتی دیدنِ کوهِ یکه و تنهای نزدیک شهر دلم را می لرزاند؟

واقعا وطن چیست؟ خانه کجاست؟ چطور میشود اهل و وصل به یک جا باشی، اما جای دیگر زندگی کنی؟ اصلا این خاک چه دارد که هر چه دورتر می شویم، شدید تر سمت خودش می کشاندمان؟ چنان که هر لحظه چون مرغ های مجروح و مرده ای هستیم. بال یک طرف، سر طرف دیگر، پاها یک جای دیگر.  گسیخته ایم.هر لحظه هر نشانه ای از این خاک، بوی هیزم سوخته ای، دیدن بلوطی، مزه ی مغز بنه ای، صدای آوازِ دِی بلالی، ابراهیم می شود برایمان. صدایمان که بزند، آماده ایم  زنده شویم و با شوق به سویش پرواز کنیم.

۰۰/۰۲/۰۸
تیستو