مناجات نامه
یک داستانی هست که وقتی دلم گرفته و ناامید و درمانده شده ام می روم سراغ خواندنش. تا به حال شاید بیش از ۲۰ بار خوانده باشمش. اسائه ی ادب به ساحت مقدس فرهیختگان گرامی نباشد، ولی داستان، از این رمان های اینترنتی است. نه از این رمان هایی که دختر ۱۶ ساله در قصری تنها زندگی میکند و عاشق دیو دو سر همسایه می شود. نه. یک داستان ساده و روان در مورد آدم های معمولی که ممکن است واقعا وجود داشته باشند. هر بار می نشینم و از اول داستان را میخوانم و میخوانم و میخوانم که برسم به قسمتی از قصه که تکانم می دهد. آنجا که مهدی (بخاطر کنکور خواهر و برادرش) ناراحت و نگران و نا امید می پرسد: اگر قبول نشدن چی؟ و ندا جواب می دهد: به نظرم این اوج بی انصافیه که شب تاسوعا مقابل سفره ی باز امام حسین بشینی و حرف از نشدن بزنی...
حالا این شبها خان رحمت خدا پهن است. چشم. من بی چشم و رویی نمیکنم، بی انصافی نمیکنم، حرف از نشدن نمی زنم. ولی قول میخواهم که وقتی قرآن سر می گیرم و از اسم خودش گرفته تا حضرت حجت قسم می دهم، آخر قصه ام را برایم خوب بنویسد.