جنگجویان سپیده دم قسمت پنجم، قسمت پایانی
ورباختن: [وَ تَ] (فعل) رقصیدن، پایکوبی کردن. این معنی کلمه ی ورباختن در گویش لُریه اما این کلمه اینجا و در شرح وظایف مرحله ی ششم عملیات، استعاره از ریدنه و کنایه است از حساب کسی را رسیدن. ولی حالا یک پای کار لنگه، دزدی نیست که بشه به جد و آبادش ورباخت. و تقریبا همه چیز تقصیر مهرانه.
گروه ضربت مثل لشکر شکست خورده آمدن توی خونه و با داد و بیداد همدیگه رو نقد می کنن و مخصوصا مهران که می بینه قضیه داره به سمتی می رود که مرحله ی ششم روی خودش در حال اجرا شدنه، شروع می کنه به فرافکنی و مقصر کردن بقیه : گیر می ده به شیر بیشه ی شجاعت و جسارت که "واسه ما اومده با دمپایی دزد بگیره آره جون عمه اش" خیلی عصبانی داییِ سابقا قربون بلا و بوسنا علیه رو بازخواست می کنه که "حاجی که زنگ زد من توی کوچه پیرهنم رو پوشیدم! تو چطوری وقت کردی بری برا من لباس چریکی بپوشی؟" و در آخر اگر دست خودش بود پسرِ داییِ برگزیده رو که تازه الان هِن و هِن کنان با دوچرخه خودش رو رسونده بود رو، تکه تکه می کرد و می انداخت توی اتاق تمساح ها، ولی خب به اجبار به گفتن "سِی ای عیبناک" بسنده کرد.
در حالی که نیروهای گروه ضربت دارن با سر و صدا فیلم دوربین ها رو بازبینی می کردن که بهتر بتونند همدیگه رو مقصر جلوه بدن و قربون بلای قد و بالای برومند خودشون برن که توی فیلم های ضبط شده دیدن، بابا کیف کمری غنیمت گرفته شده رو بررسی می کنه. جز چند تا فویل و یک کارت بانکی که به اسم یک خانم هم هست و چند رسید دستگاه پوز، چیز دیگه ای توی کیف نیست. حالا ساعت چنده؟ ۷ صبح! بابا تلفن را برمیداره شروع می کنه به تلفن کردن به دوستی که فامیلی مشابهی با فامیلی صاحب کارت داره و پرس و جو در مورد اسم روی کارت بانکی که آیا می شناسدش؟ و اصلا کیه و چند سالش هست و ربطش به ماجرا چیه؟
خلاصه در زمانی که سر و صدا و داد و فریاد های گروه ضربت همچنان ادامه دارد و تازه! هانی هم به جمعشون اضافه شده و هی یه بد و بیراه به گروه ضربت می گه که برا چی اینقده دست و پا چلفتی بودن و دو تا بد و بیراه به گوشی اش که چرا سایلت بوده و دایی جانِ سابقا قربون بلا و بوسنا علیه که در تلاشه با با گفتنِ "میترا خانوم فکر نکنین ما همیشه اینطوری هستیما. بخدا ما خیلی مهربونیم" وضعیت رو برای همسرِ شیر ژیانِ بیشه ی شجاعت و جسارت که احتمالا فکر میکرده بین گروه ضربت دعوا راه افتاده و وحشت زده اومده طبقه پایین، تلطیف کنه، هویت دزد شناسایی و پدر و مادر و جد آبادش معلوم شده بود و راس ساعت ۸ صبح بابا داشت با برادر بزرگه ی آقای دزد (که اتفاقا کلی هم شاکی بود که پای کارت بانکی دخترِ ۱۰ ساله اش به این ماجرا باز شده) صحبت می کرد و قرار شد به محض آفتابی شدن دزده خبرمون کنه. یس. لیوینگ این شهرستان ایز لایک دیس. اَند آی تینک دتس ریلی بیوتیفول.
حالا گروه ضربت آروم گرفتن و یکی یکی دارن میرن خونه شون و سوسن خانم و میترا شیرِ بیشه ی شجاعت و جسارت رو بردن بیمارستان تا از مچ پاش عکس بگیرن. ولی هنوز یک مشکلی هست، مهران دل رفتن نداره: "الان برم خونه به دخترِ آقا شاهرخ چی بگم؟ بگم دزده از دستم فرار کرد؟"
فاطمه من خیلی وقته حوصله کتاب ندارم، اما به نظر میاد تو کتاب بنویسی تا تهشو بخونم!
لطفا یه کتاب بنویس به نام «ماجراهای مهران»