درخت بلوط

بایگانی

درون دستگاه لیمبیک تیستو چه می گذرد

جمعه, ۷ بهمن ۱۴۰۱، ۱۲:۴۴ ق.ظ

   دختر خاله تماس گرفته بود که بپرسد کی میروم شهرمان. تولدش 10 روز دیگر است و میخواست مطمئن شود روزی که می خواهد تولدش را جشن بگیرد من هم باشم. می دانی ؟ "من" در 23 سالگی ام که هیچ، چه قبل و چه بعد، هیچ وقت در خودم نمی دیدم- و نمی بینم- که برای خودم جشن تولد بگیرم. که خود خواسته مرکز و محور اصلی یک واقعه باشم. که همه چیز در مورد "من" باشد. که بقیه برای "من" به صف شوند. و تقریبا می شود گفت در کل این 33 سال، موقعیت های اینچنینی به ندرت برایم پیش آمده. احتمالا خودخواهانه ترین اتفاقی که برایم افتاده و "من" شخصیت اصلی اش بودم جشن فارغ التحصیلی ام بود که خانواده از شهرمان آمدند شیراز. البته همان جا هم از اول مراسم بابا هی می پرسید: پس کی تمام می شود؟ یا وقتی که دستم را جراحی کرده بودم. وای که چقدر حالم از خودم بهم می خورد بس که مدام در حال تشکر کردن از این و آن و زمین و زمان بودم. به ازای هر باری که ظرف غذا را جلویم می گذاشتند و برمی داشتند و یا موهایم را می بستند، ملاقاتم می آمدند، تلفنی احوالم را می پرسیدند، برایم کادو می خریدند، به جایم بیمار ویزیت می کردند.

    این "من" ی که خیلی ها راحت می توانند بگذارند وسط و از بقیه بخواهند دورشان حلقه ای سینه بزنند را من اصلا ندارم. برای همین است از خیلی چیزها مطمینم. مثلا اینکه علت مرگم ممکن است هر چیزی باشد. هر چیزی. حتی له شدن زیر پای یک سیمرغ وحشی. اما خودکشی؟ نه. فکر نمیکنم.

۰۱/۱۱/۰۷
تیستو