دارم با سر انگشتای خونی می نویسم
جمعه, ۷ بهمن ۱۴۰۱، ۰۲:۲۲ ق.ظ
شوهرم برگشته شهرمون سر کارش. امروز تولدش بود. مامان و بابام واسش کیک و کادو خریدن و شام مورد علاقه اش رو پخته بودن. پسرخاله و دختر خاله ام رو هم دعوت کرده بودن دور هم باشن. منم اینجا. تنها.
می بینی؟ کل زندگی من سورئاله. کم مونده شیر آب رو باز میکنی اَبر بیرون بیاد و برای رفتن به سر کار شیرجه بزنی توی زمین و وقتی گریه می کنی به جای اشک اومدن از چشم ها، تمام انگشتا خونریزی کنه.
۰۱/۱۱/۰۷