درخت بلوط

بایگانی

چه دارم جز چند مشت خاطره؟ هیچ.

شنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۷:۵۷ ق.ظ

این را نمیدانم تعریف کرده ام یا نه؟ مسابقه ی فوتبال بین شهرستانی بود و دایی خودش را کشته بود که برسد به بازی. یادم هست برای همان یک روز کوبیده بود از جم آمده بود شهرمان. اینقدر هیجان داشت و کری میخواند که خدا می داند. حتی یادم نیست بازی با چه تیمی بود، فقط یادم هست که کل استادیوم پر از تماشاگر شده بود و صدای تشویق هایشان از یک ساعت قبل از بازی شنیده می شد‌. خلاصه شاد و پر انرژی لباس مسابقه را پوشید و همراه دوتا دایی دیگر رفتند که دهان تیم حریف را سرویس کند. 

بازی شروع شد و ما که فقط صدای تشویق ها را می شنیدیم، هر بار سر و صدا اوج می گرفت با خودمان می گفتیم لابد دایی دارد دروازه را گلباران می کند!

بازی که تمام شد، هنوز چند دقیقه بیشتر از فروکش کردن سر و صدای تشویق ها نگذشته بود که در خانه باز شد و دایی آمد خانه و تا ما آمدیم حرف بزنیم در پشت سرش محکم کوبیده شد به هم. عصبانی بودها، عصبانی! حرف هم نمیزد حتی. همینطور این طرف و آن طرف می رفت و درها را بهم می کوبید. آن دوتا دایی هم که پشت سرش آمده بودند فقط علامت می دادند که هیس! به اجبار چند دقیقه ای زبان به دهان گرفتیم تا آقا در یک سکوت مرگبار لباسهایش را بردارد و برود حمام. همین که در حمام را بست و دوش آب را باز کرد، دوتا دایی تا توانستند خندیدند. چه شده بود؟ هر چه این بچه عز و جز کرده بود مربی از اول مسابقه بازی اش نداده بود تاااا دقیقه ی ۹۰. دقیقه ی ۹۰ هم تا رفته بود داخل زمین، زیر پای حریف تکل زده بود و دقیقه ۹۱ اخراجش کرده بودند.

موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۲/۰۲/۲۳
تیستو