درخت بلوط

بایگانی

خاطرات درمانگاه & آیه های سرگردانِ کوچه و خیابان

پنجشنبه, ۲۵ خرداد ۱۴۰۲، ۱۰:۳۵ ب.ظ

    آخرهای ساعت کاری بود که از لای در اتاق سرک کشید و اجازه گرفت بیاید داخل و یک سوال بپرسد. بیمار درمانگاه ما نبود. گفتم بفرما. آمد و  اول در مورد خون دادن پرسید. گفت اینکه من خون می دهم برایم ضرری ندارد؟ بیماری از طریق اهدای خون نخواهم گرفت؟ برایش توضیح دادم. بعد گفت که بخاطر شغلش - که بدون اینکه من بپرسم خودش گفت که کنار کمربندی با وانتش کفش می فروشد - حسابی آفتاب می گیرد و الحمدلله ویتامین دی بدنش کافی است و اصلا سوسیس و کالباس و غذاهای پروسس مصرف نمی کند که ایمنی بدنش پایین نیاید. بعد گفت چقدر مدیون خانمش است که به زندگی و خانه و بچه ها می رسد و اینکه چقدر تلاش می کند حتی شده ظرف های یک وعده ی غذایی را برای کمک به خانمش بشوید. بعد در مورد احترام به خانواده و بچه ها گفت. اینکه خوشبختی خانواده در گرو احترام و محبت است و مال دنیا - شکستن گوشی فرزندش را مثال زد- ارزش این را ندارد که بچه اش را بی دلیل دعوا کند. بعد از تلاش همسرش برای تربیت بچه ها گفت و اینکه چقدر قدردان بارشان آورده. بعد در مورد این صحبت کرد که زن و شوهر اگر مشکلاتشان را بین خودشان نگه دارند و هر دو سعی کنند همدیگر را ببخشند خیلی از زندگی ها به بن بست نمی رسد. بعد از خیانت گفت که آفت زندگی ها شده ...آخرش هم دوباره گفت که مقام خانم ها پیش خدا چقدر بالاست. چه آنها که خانه دار هستند و چه آنها که شاغلند. اینکه زن ها از تمام وجودشان برای خدمت به خانواده مایه می گذارند، اینکه زن ها مثل شهدا هستند.

   به اینجا که رسید بلند شده بود که برود. یک بار دیگر در مورد خون دادن پرسید و من یک بار دیگر خیالش را راحت کردم  که نگران نباشد. کلی تشکر کرد و داشت از در اتاق بیرون می رفت که نمی دانم چه شد، یهو برگشت و توی چشم هام زل زد و گفت: "توی زندگی ات اگر می خوای پیشرفت کنی، نمازت رو اول وقت بخون. خداحافظ"

موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۲/۰۳/۲۵
تیستو