برگی از تاریخ
تابستان سال 89 بود . تبریز . با 9 بچه ی قد و نیم قد رفته بودیم موزه ی شهرداری . همه چیز امن و امان بود تا اینکه رسیدیم قسمت فرش های دستباف . با خاله داشتیم فرش ها را دید میزدیم و به به و چه چه میکردیم که یکدفعه جیغ یکی از خانم های راهنما ی موزه بلند شد که : آقا پسر بیا پایین ببینم ! برگشتم سمت خاله که بگویم چه مردم بی فرهنگی پیدا میشوند و بچه شان را ول کرده اند توی موزه به امان خدا که دیدم خاله دارد میدود سمت عقب و همزمان داد میزد : "محمد حسن !" بله . محمد حسن خان فرش دستباف نمیدانم چند صد ساله را گرفته بود و داشت میرفت بالا . خوشبختانه هنوز در شیب دامنه بود که خاله لنگش را گرفت و کشیدش پایین . خاله و خانم راهنما همزمان شروع کردند به تشر زدن به بچه که چرا رفتی روی فرش و فلان و بهمان . محمد حسن اما در حالی که تقلا میکرد خودش را از دست مامانش خلاص کند داد میزد که : باشه باشه کفشامو درمیارم .