زنان خانواده ی تیستو و گریزی به تربیت کتک محور در دهه ۶۰ و ۷۰
بچه که بودیم یک بار با یاس و شاخدار رفتیم خانه ی خاله بزرگه که آن سالها در شهر کوچکی نزدیک شهر خودمان زندگی می کرد. در واقع مامان ما را گذاشت آنجا و قرار شد شب را هم بمانیم و فردا بیاید دنبالمان. خرداد بود و تازه امتحاناتمان را تمام کرده بودیم. مهرانِ آن سالها هم که انگار از بند آزاد شده بود، از صبح تا شب با یک دوچرخه ی دو برابر قد خودش، توی کوچه های آن شهر کوچک و روستاهای اطرافش ول می چرخید. آن روز هم ناهار را خورده بودیم که برگشت خانه. گویا رفته بود سراغ درخت شاه توت باغ پدربزرگش. دور دهان و البته دست ها و پاها تا مچ، قرمز که نه، سیاه سیاه شده بود. یاسِ کوچک هم که آن سالها خیلی بد دل بود -الان هم هست- تا چشمش به پاهای سیاه شده ی مهران افتاد، حالش بهم خورد و هر چه خورده بود را بالا آورد. خاله چکار کرد؟ مهران را کتک زد.
این ماجرا را چند وقت پیش که با خانواده دور هم نشسته بودیم و داشتیم خاطرات بچگی را تعریف میکردیم، برایشان گفتم. خیلی خندیدیم. خاله هم کلی خندید. آخرش ولی خیلی جدی گفت: خب شما مهمان بودین، نمی شد یاس رو بزنم که!
عالی بود:))) یعنی بالاخره یکی رو باید میزد:)))