درخت بلوط

بایگانی

   بچه که بودیم یک بار با یاس و شاخدار رفتیم خانه ی خاله بزرگه که آن سالها در شهر کوچکی نزدیک شهر خودمان زندگی می کرد. در واقع مامان ما را گذاشت آنجا و قرار شد شب را هم بمانیم و فردا بیاید دنبالمان. خرداد بود و تازه امتحاناتمان را تمام کرده بودیم. مهرانِ آن سالها هم که انگار از بند آزاد شده بود، از صبح تا شب با یک دوچرخه ی دو برابر قد خودش، توی کوچه های آن شهر کوچک و روستاهای اطرافش ول می چرخید.  آن روز هم ناهار را خورده بودیم که برگشت خانه. گویا رفته بود سراغ درخت شاه توت باغ پدربزرگش. دور دهان و البته دست ها و پاها تا مچ، قرمز که نه، سیاه سیاه شده بود. یاسِ کوچک هم که آن سالها خیلی بد دل بود -الان هم هست- تا چشمش به پاهای سیاه شده ی مهران افتاد، حالش بهم خورد و هر چه خورده بود را بالا آورد. خاله چکار کرد؟ مهران را کتک زد. 

    این ماجرا را چند وقت پیش که با خانواده دور هم نشسته بودیم و داشتیم خاطرات بچگی را تعریف میکردیم، برایشان گفتم. خیلی خندیدیم. خاله هم کلی خندید. آخرش ولی خیلی جدی گفت: خب شما مهمان بودین، نمی شد یاس رو بزنم که!

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۳/۰۲/۲۶
تیستو

نظرات  (۴)

عالی بود:))) یعنی بالاخره یکی رو باید میزد:)))

پاسخ:
دقیقا 😂 انگار فقط یکی باید این وسط کتک میخورده
۲۶ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۶:۲۴ پلڪــــ شیشـہ اے

وای خدا. 🫠🙄🤣😁چرا خب؟! مگه استفراغم کتک میخواد. 

پاسخ:
برای سامان دادن به هر بی برنامگی و بی نظمی فقط بلد بودن یکی رو کتک بزنن،😄

😂😂😂 قانون پایستگی کتک!

پاسخ:
👏🏻👏🏻👏🏻😅
۲۷ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۲:۴۱ پلڪــــ شیشـہ اے

عنوان و دیر دیدم🤣🤣🫣

پاسخ:
😄

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">