درخت بلوط

بایگانی

ما را به سخت جانی خود این گمان نبود

پنجشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۵۵ ب.ظ

    بهمن 87 که آمدم دانشگاه و برای اولین بار زل زدم به کارت دانشجویی ام با خودم گفتم یعنی بهمن 94 یک روزی از راه خواهد رسید ؟ یعنی میتوانم ؟ یعنی میشود یک روزی از دست این درس ها و این ادم ها راحت شوم ؟ حالا هفت سال گذشته است . حالا بهمن 94 بالاخره از راه رسیده و  همه ی آن درس ها ی تمام نشدنی تمام شده و من خوشحال نیستم . خوشحال نیستم ، اما ناراحت هم نیستم . ته دلم خالی از هر احساسی است . حتی ذره ای حس رهایی هم ندارم . فقط فکر کنم دلم برای آن آدم هایی که در این هفت سال اخیر صبح و ظهر و شب ام را با آنها گذراندم سخت تنگ میشود .

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۱۱/۰۱
تیستو

نظرات  (۲)

روزهای عجیبی است. دل آدم برای تک تک لحظه ها تنگ می شود. حتی برای آن آدم هایی که ازشان متنفر بودی و می خواستی سر به تنشان نباشد...

دلم برای این دلتنگی هم تنگ شده...
ای کاش آدم انقدر زود بزرگ نمی شد. گاهی که کسی به بچه ها می گوید که مثلا "بیا غذا بخور زود بزرگ بشی" می گویم چرا؟ توی دنیا خبری نیست. بزرگ بشود که چه بشود؟ بعد با خودم فکر می کنم "وقتی بچه ایم آنقدر نمی فهمیم که از زندگی لذت ببریم وقتی هم که می فهمیم دیگر خیلی دیر شده است..."

خوش به حال شما که لااقل یک کوله بار "خاطره" جمع کرده اید...
پاسخ:
بعضی وقت ها هست که فکر میکنم اینقدر که حواسم به خاطره جمع کردن هست به زندگی کردن نیست !
آدم ها چیزهایی را در ذهن خاطره ای اش نگه می دارند که بتوانند دلتنگشان شود. هر چند گذشته اش مخلوطی از خاطرات باشد.
و این ذهن خاطره ای شما از همین حالا فعال شده است.
به هر حال رسیدن بهمن94 را به شما تبریک می گویم.
پاسخ:
ممنونم عزیزِ جان .
میدونی قسمت جالب ماجرا کجاست ؟ اینکه ناراحتی ها رو هم یادم هست و باز دلم تنگ میشه ...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">