بادبادک
سه شنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۵۷ ب.ظ
صبح به دستور مامان رفته ام فلان خیابان ، کفشی را که یک ماه پیش پسندیده بود و هر کار کرده بودم نخریده بودش ، برایش بخرم . در مغازه که رسیدم شماره اش را گرفتم که بپرسم مشکی یا قهوه ای ؟ تا گوشی را برداشت خندید و گفت وای فاطمه ، یک فاطمه ی دیگر عین تو اینجا پیشم نشسته و دارد گریه میکند . گفتم به سلامتی ! حالا چرا شبیه من ؟ گفت دخترک دوست داشته گرافیست شود ولی مادرش به زور فرستاده اش رشته ی انسانی . خندیدم . گفتم بهش بگو : از آشنایی ات خوشبختم ! هنوز قسمت سخت داستان ات نرسیده ... اینجا مامان شاکی شد که : حالا درست که من مجبورت کردم بروی پزشکی بخوانی ، ولی برای وبلاگ نویسی و عکاسی کردن ات بهت اجازه دادم که ...
من چه گفتم ؟ هیچ ! زل زدم به کفش های قهوه ای و مشکی پشت ویترین .
من چه گفتم ؟ هیچ ! زل زدم به کفش های قهوه ای و مشکی پشت ویترین .
۹۴/۱۱/۰۶
http://bayanbox.ir/download/6619060857962827528/tisto.mp3
دوربین اول آروم روی چهره ات فکوس میکنه و بعد چندین ثانیه (حدود یک دقیقه) ، دوربین دوم که کنارته صحنه رو میگیره
در اینجا سرت رو میندازی پایین و در حالی که پشت میکنی به دوربین خیلی آروم آروم به سمت خونه قدم بر میداری دوربین هم آروم میره بالا و تو دور میشی اون هم از بالا کوچه رو نشون میده که داری تو داری توش حرکت میکنی ...
و بعد تیتراژ ... !