داستان های غم انگیز سرزمین مادری
يكشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۶، ۱۲:۲۰ ق.ظ
بابابزرگ تعریف میکرد که آن وقت ها آدم های خان جوان های روستا را جمع میکردند و میبردند روی مزرعه های جناب به بیگاری. میگفت یکبار وسط کار سر مزرعه ی پنبه ی خان خیلی تشنه شدم. خواستم بروم کمی آب بخورم که مباشر خان جلویم را گرفت. گفت کجا؟ گفتم تشنه ام میروم آب بخورم. گفت نه داری از زیر کار در میروی. گفتم بخدا تشته ام. گفت تشنه ای؟ گفتم بلی. او هم بی هوا گردنم را گرفت و سرم را فرو کرد داخل بشکه هایی که باران زمستان را تویش ذخیره میکردند برای کار ساختمانی و تا دلتان بخواهد کرم و لجن و خزه بسته بود و هی میگفت بخور و هی من تقلا میکردم و آخر سر وقتی سرم را بیرون آورد گفت خوردی؟ گفتم نمی توانم از این آب بخورم. او هم گفت پس تشنه نیستی! بگرد سر کارت فلان فلان شده.
خان که هیچ. آقای مباشر هم خیلی وقت است که مرده. پسر مباشر اما سالهاست روی یکی از صندلی های سبزِ ساختمانی در حوالی میدان بهارستان تهران جا خوش کرده است.
خان که هیچ. آقای مباشر هم خیلی وقت است که مرده. پسر مباشر اما سالهاست روی یکی از صندلی های سبزِ ساختمانی در حوالی میدان بهارستان تهران جا خوش کرده است.
۹۶/۰۱/۲۰