Love story episode 3
سه شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۶، ۱۰:۵۸ ب.ظ
دقیقا روز 22 اردی بهشت بود که توی درمانگاه شروع به کار کردم و هیچ کدوم از همکارانم رو ندیده بودم چرا که پزشک های درمانگاه ما مثل جن و بسم الله هستن. وقتی یکی هست دو نفر دیگه ده گردشی و پایگاه های بهداشت هستند و لزومی نداره هر دو نفر یک جا باشن. تا اینکه یه روز که داشتم برای رفتن به روستا آماده میشدم دیدم یه پسره رد شد رفت توی اتاق پزشک! پرسیدم این کیه؟ گفتن دکتر فلانیه دیگه! یادمه همون روزها آقای دکتر به مناسبت نامزدی اش به هممون شیرینی داد. عروس خانم هم همون خانم دکتری بود که گفت من دوست دارم بمونم روستا و من توی شهر موندگار شدم :) همین قضیه ی نامزدی رو که توی خونه تعریف کردم سوسن خانم گفت ایشون پسر برادر همون آقایی هست که اومده بود بیمارستان تون ها. تازه اونجا دوزاری ام افتاد!
یادمه اولین باری که با آقای دکتر رو در رو حرف زدم و معرفی کردم گفت ما باهم فامیل هستیم ها میدونستین و کلی برام توضیح داد که چطوری و نسبت مون چی هست!
اون روزها گذشت و با وجود جن و بسم الله بودن چند باری آقای دکتر رو توی جلسه های مختلف دیدم. تا اینکه یکی از روزهای تابستون یک دخترخانمی اومد توی اتاق معاینه و خودش رو معرفی کرد و که آره دختر آقای فلانی ام که اومده بودن در مورد انتقالی پرس و جو کنن (یادم رفت بگم پدر و مادرش همون روز ازم شماره تلفن گرفته بودن و واقعا دخترشون در مورد انتقالی چند بار پیامکی ازم مشورت گرفته بود) و حالم بد بود خواستم بیام پیش پسرعموم که گفت شما درمونگاه هستی و اومدم خدمت شما :) و منم کلی تحویلش گرفتم و کلی حرف زدیم (میگن درمونگاه روی سرمون بود) و ویزیت اش هم کردم و براش جدی دارو نوشتم :)) البته ایشون واقعا برای من یه مریض جدی بود! منتهی برای اون دو نفری که بیرون در، بعنوان مراجعه کننده ی معمولی نشسته بودن، یک نیروی نفوذی بود که فرستاده بودن توی خاک دشمن برای شناسایی و البته باز گذاشتن لای در، که آقای میم محترم بتونن یه نظر ما رو ببینن :| حالا کار ندارم که بعد از رفتن خواهرشوهر شماره ی 2 که نیروی پیشتاز بود، خواهر شوهر شماره 1 همراه نی نی شون به صورت ناشناس اومدن و توسط من ویزیت شدن ولی خودم اصلا اصلا یادم نمیاد! فقط یادمه تا خواهر شوهر شماره 2 رو دیدم با خودم گفتم: شت! اگر اومدن خواستگاری ام نمیتونم به بهانه ی مذهبی نبودن خانواده اش ردش کنم! :))))))) اخه میدونین من کلا حوصله نداشتم! همش در جهت حفظ وضعیت موجود تلاش میکردم! حال نداشتم وارد یه پروسه طولانی بشم که فکر کردن زیاد بخواد!
خلاصه بازم گذشت تا شهریور ماه رسید! بابای آقای میم با سوسن خانم تماس گرفتن و حال و احوال ایشون و بابا و تک تک فرزندان رو پرسیدن و البته گفتن که آقای دکتر چقدررر از من براشون تعریف کرده و خداحافظی کردن! خب تابلو بود و گوشی کاملا دستمون اومد! چند وقت بعدش بود که دوباره تماس گرفتن اینبار بالاخره خواستگاری کردن! اما قبل از تماس اونها یه خواستگار دیگه تماس گرفته بود!
۹۶/۰۹/۱۴
(ببین، روی خودم کار کردم کلی از تعداد ناله و نفرین ها کم شده)