love story episode 5
خانواده ی ما اینطوریه که تا یه خواستگاری به جاهای جدی نرسه، جلسه ای توی خونه برگزار نمیشه. یعنی اینطور بگم که اولین خواستگاری که توی خونه راه می دیم همون اخرین خواستگار هست که داماد خانواده میشه. با توجه به اینا شما تصور کنید که چقدر این قضیه ی خونه اومدن خانواده ی اقای میم برای من سخت و عجیب بود. مامان پشت تلفن نتونسته بود بگه نیازی نیست بیان و قرار صحبت تلفنی بذاره و دیگه هیچ کاری اش نمی شد کرد. در نتیجه من فقط میتونستم با غر زدن خودم رو خفه کنم همین و همین. از اون طرف من هیچ وقت با خواستگاری صحبت نکرده بودم و اصلا نمیدونستم چی باید بپرسم! شاخدار که یادش نبود چیا پرسیده. بقیه هم کلی راهنمایی میکردن! ولی من یه راهنمایی اساسی توی مایه های دستور آشپزی میخواستم که مثلا اینطور باشه : "اول به خواستگار سلام کرده و نگاه خود را سی درجه از خط افق پایین تر نگاه دارید، سپس اجازه دهید طرف مقابل شروع به صحبت کند و شما با تاخیر 2 ثانیه ای جواب دهید و هر 25 ثانیه یکبار در حد 0.004 ثانیه به چشم های ایشان نگاهی بیاندازید و دوباره به زاویه ی 30 درجه زیر خط افق بازگردید..." ولی خب گویا هنوز کسی این دستور العمل رو ننوشته. خلاصه چیکار کردم؟ بله درست فهمیدین. خدا سایه ی گوگل رو بالای سرمون نگه داره. کلی مقاله و خاطره و اینا خوندم و با شاخدار و خاله صحبت کردم و اینطوری یه شمای کلی بدست آوردم.
حالا ظهر جمعه 2 مهر و بعد از ناهار هست و مهمونا قراره حدود ساعت 4 بیان.من به خودی خود دارم از استرس میمیرم و در این حد که این چند روز اخیر سر هر چیز کوچیکی زدم زیر گریه. مامان میپرسه کدوم لباست رو میخوای بپوشی و من میگم کت و شلوار صورتیه . سری تکون میده که خوبه( کلا فقط همین یه دست لباس رو داشتم!). ساعت 3 یا 3 و ربع بود که رفتم آماده بشم. خب لباس توی کمد خودم نبود. توی کمد اتاق شاخدار چی؟ اونجا هم نیست! اتاق قورباغه؟ نه نیست! اتاق یاس؟ دلیلی نداره اونجا باشه ولی اونجا هم نیست! همینطور ما داریم کل خونه رو زیر و رو میکنیم دنبال کت و شلوار عروس خانم و قروباغه هی میگه من یه جایی دیدمش، حتما هستش و من گریه میکنم! نبود! کل خونه رو گشتیم ولی نبود! یهو قورباغه یادش میاد که لباس رو خونه ی خاله کوچیکه دیده. گویا شب عروسی پسر خاله، خاله کوچیکه کت و شلوار رو برده که یه وقت اگر احیانا اورژانس به دل ننشستگی لباس بهش دست داد، اون رو توی عروسی بپوشه! به من هم چیزی نگفته!
من چیکار کردم؟ گریه ی شدید تر! " کی گفته بیان خواستگاری؟ من اختیار یه لباس زپرتی ام رو هم ندارم؟! مگه اینجا گاراژه ؟ اصلا شما چرا نگفتین زودتر لباس رو پررو کنم که زودتر بفهمیم نیست؟ حالا من چیکار کنم؟" از اون ور نمیشد بگیم لباس کذایی رو بفرستن چون قضیه خواستگاری راز بود. خب در این وضعیت خانواده چیکار کرد؟ یه دم کرده ی غلیظ گل گاوزبون و زعفرون دادن دستم و هر چی غر زدم خندیدن. لباس چی پوشیدم؟ یه کت ساتن فوق قراضه که قهوه ای تیره بود با یه شلوار مشکی که باهاش میرفتم سر کار :)) و البته یه روسری صورتی عروسانه! اون لحظه اگر من ژاپن زندگی میکردم میشد از بد و بیراه هایی که به خاله ام میگم برق تولید کرد.