درخت بلوط

بایگانی

    سال گذشته همین موقع ها بود که با دانشگاه رفته بودیم مشهد . صبح روز دوم سفر ، وقتی زیارتمان را کرده بودیم و داشتیم برمیگشتیم هتل و زیر نقاره خانه ایستاده بودیم به خداحافظی و البته عکاسی ، آقای خادمی که آنجا ایستاده بودند به هر چهار نفرمان زیارت قبولی گفتند و شکلات تعارفمان کردند . ما هم با کلی ذوق شکلات ها را قبول کردیم و گفتیم ممنون ، مرسی ! که آقای خادم با قیافه ی یک بابا بزرگ عصبانی تشرمان زد که  : یک مومن ، از کلمات دشمن استفاده نمیکند ، لباسهایشان را نمیپوشد ، غذای دشمن را نمیخورد . یک مومن باید حواسش به ریز زندگی اش باشد و غیره . آخرش هم کلی دعای خیر بدرقه ی راهمان کرد و گفت بروید به سلامت . آمدم شرط ادب را به جا بیاوردم ، گفتم : مرسی از دعای خیرتون حاج آقا .

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۴ ، ۲۲:۰۱
تیستو
۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۴ ، ۱۷:۴۳
تیستو
یه جوری تو خونه بهم چشم غره میرن و  چپ چپ نگاه میکنن انگار بخیه ی پسر بچه ی خمینی شهری رو من کشیدم !
۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۴ ، ۱۶:۱۲
تیستو

    صبح داییِ برگزیده آمده بود خانه مان . بعد از اینکه صبحانه خوردیم و کمی گپ زدیم بابا زد روی شانه ی دایی و گفت بیا یک سرکی به باغچه هم بزنیم و به این ترتیب دایی را با خودش برد . یک ساعت بعد که تلفن بابا زنگ خورد و یاس رفته بود بدهدش دستشان ، بابا کنار باغچه روی زیر انداز دراز کشیده بود و داشت آفتاب میگرفت ، دایی هم باغچه را بیل میزد .

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۴ ، ۰۰:۴۷
تیستو

   پنجاه متر دور تر از مزار دایی در بهشت زهرای شهرمان ، یک مزاری هست که مثل مزار دایی هنوز یک ساله نشده . هر پنج شنبه که میرویم سر خاک ، خانواده ی مزار همسایه که همیشه پر تعداد هم هستند باهم می آیند سر خاک دایی و فاتحه میخوانند و احوالی می پرسند . بابا بزرگ عاشق این است که وقتی داریم برای فاتحه خواندن بر مزار آنها میرویم حتما حتما حتما از آنها پرتعداد تر باشیم .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۴ ، ۰۰:۳۷
تیستو

- بچه های 85 رو یادته ؟ دندون پزشکی ؟

+ خب ؟

- چهار تا پسر بودن باهم دوست بودنا ...

+ خب ؟

- همونا که خونه شون نزدیکِ ...

+ خب !!! آخرشو بگو .

- که یه دفعه با استاد انگل شناسی دعواشون شد ...

+ اَه . میگم آخرشو بگو.

- مُرد !

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۴ ، ۲۰:۰۸
تیستو

    ساعت از 2 نیمه شب گذشته و زائران ما تازه رسیده اند . روز گذشته با بدبختی خود را رسانده اند سر مرز و البته آنجا چندین کیلومتر در زمین گلی پیاده روی کرده اند و بعد سریع سوار ماشین شده اند و بکوب آمده اند تا خانه . و حالا قیافه ها همه خسته است ، یکی با چشمان باز خواب است و آن یکی به کل صدایش شبیه خروس شده . آن دیگری هم روی پا بند نیست . دشداشه و شلوارشان هم اینقدر گِلی است که نمیتوانند روی زمین بنشیند و همینطور ایستاده برای اینکه بروند حمام به نوبت ایستاده اند . آن وقت بعد از احوال پرسی و چند و چون سفر اولین چیزی که به زبان می آورند این است : میگم فردا نریم دریا ؟!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۴ ، ۱۸:۰۳
تیستو

    صدای بچه ها از توی حیاط بلند میشه که ، زن دایی محمد یاسین خودشو خیس کرده . زن دایی بدو بدو میره تو حیاط و لباسش رو در میاره و پاهاشو آب میکشه . هم زمان من هم از اونجا رد میشم و خیلی اتفاقی چشم تو چشم میشیم . برا اینکه خجالت نکشه میگم : چطوری داداشی ؟ میگه : خُلا" خیسم !

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۴ ، ۱۷:۵۳
تیستو

    به سراغ من اگر می آیید ، نرم و آهسته و تند و با عجله اش به خودتون مربوطه ، اما همون بیرون در باید کفشاتون رو در بیارید . ببینم نوک کفش تون خورده به ریشه های فرش ، جفت پاهاتون رو قلم میکنم .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۴ ، ۰۰:۳۹
تیستو

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۴ ، ۲۱:۵۳
تیستو