مامان بابا ها گاهی اینقدر ساده لوح و زود باورانه با آدما برخورد میکنن که فکر میکنم بهتره دوباره بفرستیمشون دانشگاه .
برایمان نوشته : کاش تقویم سالهای عمر من فقط تا نهم بهمن می بود و دهم هیچ وقت نمی آمد .
بهمن 87 که آمدم دانشگاه و برای اولین بار زل زدم به کارت دانشجویی ام با خودم گفتم یعنی بهمن 94 یک روزی از راه خواهد رسید ؟ یعنی میتوانم ؟ یعنی میشود یک روزی از دست این درس ها و این ادم ها راحت شوم ؟ حالا هفت سال گذشته است . حالا بهمن 94 بالاخره از راه رسیده و همه ی آن درس ها ی تمام نشدنی تمام شده و من خوشحال نیستم . خوشحال نیستم ، اما ناراحت هم نیستم . ته دلم خالی از هر احساسی است . حتی ذره ای حس رهایی هم ندارم . فقط فکر کنم دلم برای آن آدم هایی که در این هفت سال اخیر صبح و ظهر و شب ام را با آنها گذراندم سخت تنگ میشود .