یکی از دلایل تنفرم از دختر بودن، همین عذاب وجدان مسخره ی بعد از رد کردن خواستگار است.
- بخدا خانم پ ندارم بدهی شما رو بدم. خودتون که میدونید دست مردم تنگه. همین یک ماه پیش دخترم دماغش رو عمل کرد، خونه یه تغییراتی لازم داشت، آره آشپزخونه رو اُپن کردیم و مبل ها رو عوض کردیم و خب دخترا گفتن کابینت ها رو هم عوض کن دیگه. الان هم ندارم یه تومن شما رو بدم شرمنده ما خیلی دستمون تنگه.
نوشته بود "بعد از کربلای چهار مادرش دیگر ماهی قرمز نخرید" و من مادربزرگ را یادم آمد که همیشه پیراهن های گل گلی اما با زمینه ی مشکی می پوشید و سیاهی موهایش را توی ان عکس قدیمی جا گذاشته بود. همان جا که خم شده بود و داشت پیشانی دایی خوابیده در تابوت را می بوسید.
می توانم پسر نوح را درک کنم، درک اینکه ادم پدرش را ببیند که با جدیت در بیابان خدا کشتی می سازد کار جوان ها نیست. همین ها را به مامان هم گفتم. وقتی که دیدم مثل چند روز گذشته از خواب ظهرش زده و تند و تند در حال بافتی بافتن است.